همان

همان

همان

همان

پسربچّگی

چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ


پهلوان


مادر، بیا خیال کنیم که ما در سفریم و از دیاری عجیب و پرخطر می‌گذریم.

تو توی تختِ روان نشسته ای و من کنارت سوار اسب کهر یورتمه می رانم.

غروب است و آفتابِ زرد.  بیابان کمرنگ و خاکرنگ جورادیگی پیش روی ماست و زمین، برهوتی است خلوت.

تو می ترسی و فکر میکنی _«نمی دانم ما کجاییم.»

من میگویم ،«مادر، نترس!»

خارزار است، گذرگاهی تنگ و ناهموار از آن می گذرد.


در پهنه ی کشتزار گاوی به چشم نمی خورد، گاو ها به طویله های روستا رفته اند.

زمین و آسمان را تاریکی گرفته است، و نمیشود گفت ما داریم به کجا می‌رویم.

ناگهان تو صدایم میکنی و به نجوا از من می‌پرسی «آن روشنایی نزدیک ساحل چیست؟»

درست همان موقع نعره ی هراس انگیزی بلند میشود و اشباحی دوان دوان به طرف ما می آیند.

تو در تخت روانت خم میشوی و زیر لب مدام اسم خدایان را به زبان میآوری.

حاملان از ترس لرزان، در بوته ی تیغدار پنهان میشوند. 

من فریاد میزنم،« مادر نترس، من اینجام.»


آنها با چوب های بلند و موهای ژولیده نزدیک و نزدیک تر میشوند.

من فریاد میزنم، «هشدار، حرامی ها! یک قدم دیگر همان و مردن‌تان همان.»

آنها نعره ی دیگری میکشند و هجوم می آورند.

تو دستم را میگیری و میگویی، «پسر عزیزم، تو را به خدا، از آن ها دور شو.»

من میگویم، «مادر، تو فقط بنشین و تماشا کن.»

بعد مهمیز به اسب میزنم که چهارنعل بتازد و شمشیر و سپر کوچکم به هم میخورند.



مادر، نبرد چنان هول‌انگیز میشود که اگر میتوانستی از تخت روانت ببینی به لرزه یی سرد می افتادی. 

جمعی از آنها فرار میکنند و تعدادی هم لت و پار میشوند.

میدانم که تو، تک و تنها نشسته ای و فکر میکنی پسرت تا حالا باید مرده باشد.

من اما سراپا خون آلود پیش تو می آیم و میگویم ، «مادر، دیگر جنگ تمام شده.»

تو می آیی بیرون و مرا میبوسی و بغل میکنی و به خودت میگویی، «نمیدانم اگر پسرم با من نبود چه کار میکردم.»



هر روز هزاران کار بی‌خود اتفاق می افتد چرا یک چنین چیزی تصادفی راست در نیاید؟

مثل قصه ی تویِ کتاب ها.

برادرم که میشنود میگوید، «ممکنه؟ همیشه خیال میکردم او خیلی نازک نارنجیه!»

مردمِ دهِ ما همه با تعجب خواهند گفت، «از بخت بلندِ مادره نبود که پسره همراهش بود؟»


ماه نو، رابیندرانات تاگور، ترجمه ع. پاشایی

۹۶/۰۳/۱۰
همان