همان

همان

همان

همان

نغمه ی ناجور

چهارشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۳۴ ب.ظ

۹۶/۱۰/۲۷
همان

نظرات  (۷)

۲۷ دی ۹۶ ، ۱۶:۴۷ پیمان محسنی کیاسری
خیلی ممنون بابت اون آگهی تسلیت.
بسیار متفاوت و جالب بود.
پاسخ:
خواهش میکنم دوست عزیز:)
آره واقعا، خیلی آشنایی زدایانه بود!
این حسی که می‌گی رو توجه می‌شم و به‌نظرم اون واژه‌ی «کیفیت» کلمه‌ی درستی بود.
آگهی تسلیت چه خوب بود. آدم رو یاد خاطرات نداشته‌ش با هومن می‌ندازه.
پاسخ:
لطف وبلاگنویسی هم به همین درمیون گذاشتن حس هاست. واقعا "کیفیت" در این جایگاه معنایی خیلی واژه ی گویاییه.
دقیقا، من با خودم فکر کردم این هومن چه قدر آدم شوخ طبع و صمیمی ای بوده که حتی آگهی ترحیمش هم اینطور دوستانه و طنزآمیزه.
چه خوب توصیف کردید. من این قسمت را دوست داشتم:
از همه مهمتر اینکه به چیزی فکر نمیکردم. فقط حرکت میکردم. یعنی من فکر میکنم اراده ام وابسته به خودآگاهم نیست. این طور نیست که خودآگاهانه بگویم اراده میکنم فلان کار را انجام بدهم و شروع کنیم به حرکت. اراده ی واقعی آنجاست که از خودآگاهم جدا میشوم و در روزها و ماههایی که به هدفم منتهی میشود جریان پیدا میکنم. برای من که همیشه این طور بوده. آن سال من خودم نبودم. انگار کل وجودم حرکت شده بود.
      
میدانید این حالتی که در اینجا توصیف کرده اید، یک جور حالت ایده آل برای من است. (البته نمیدانم از آن ایده آلهایی که بتوان همیشه در آن حال باقیماند یا نه). ولی اینکه تمام وجود آدم حرکتی باشد در مسیری روشن و آشکار و نخواهد هر روز با خودش بجنگد و هر روز با شک و تردید و دلهره و احساسات سنگ زیرپاانداز دیگر دست و پنجه نرم کند... این ارادهء ناخودآگاه را دوست داشتم و گاهی فکر میکردم آدم باید یک کششی بیابد که آدم را اینجوری بکشد و با خودش ببرد... یک جوری که زحمت درگیری خودآگاه با نیروهای هریک به سویی کشندهء درون خود را کم کند... من دنبال این کشش ه میگشتم...
پاسخ:
خوشحالم که ارتباط برقرار کردین. این حالت ایده آل منم هست و من هم واقعا دارم دنبالش میگردم این روزها. حتی بخشی از مرور خاطره ها هم یه جورایی برای پیدا کردن دوباره ی اون دروازه ست که به اراده ی ناخودآگاهم باز میشد! مسئله اینجاست که انگار با فکر کردن نمیشه بهش رسید یا اون اراده رو ساخت، چون کلا با فکر کردن منافات داره. انگار فقط میشه منتظر و امیدوار بود.
این تعبیر "نیروهای هریک به سویی کشنده" که گفتید خیلی خوب بود.

+خوش امدین به اینجا:)
وای اون اراده ک گفتینو خیلی خوب میفهمم. منم همینجورم. وقتی خیلی خوداگاه باشم گند دقت و وسواس و استرس و اینا رو درمیارم و ممکنه کاره هم اخر انجام نشه یا مثلا ایراد بگیرم از اینکه با من جور نیست و اونجوری انجام نشه و ... ولی میدونین. این مدلی ک ادم میشه انگار اینجوریه ک وقتی ب خودش میاد حس میکنه چقد زمان گذشته ک انگار تجربه نکرده در عین تجربه کردن. انگار حس لمس ادم از کار میوفته تو همین حین یا یه همچین چیزی. نمیتونه عمیقا جفت شه با قضایا حتی اگر نقشش رو خیلی خوب انجام بده و حتی اگر اون لحظه حس خوبم داشته باشه حتی :/ شما اینجوری نشدین؟
پاسخ:
دقیقا حس کردم این گذشتن زمان رو. خوب توصیفش کردین. آدم برمیگرده نگاه میکنه نمفهمه اصلا اون بوده که زمان رو گذرونده یا زمان اون رو گذرونده! :D به خصوص وقتی از فاصله ی زمانی دور و چندساله به اون زمان نگاه میکنی دیگه مرموز میشه.
من فعلا به این نتیجه رسیده ام که منتظر ماندن یا جستجو در افکار و خاطرات کافی نیست. تصمیم گرفته ام کار کنم . کارهای متنوعی که دوست دارم از شاخه های مختلف. یادگرفتن و کار کردن. شاید اگر بیکار نمانم و بیشتر جستجو کنم، زودتر آن حالت خوب پیدا بشود. انشاءالله
پاسخ:
منظور من هم از انتظار، رکود نبود. قطعا باید همشه فعال بود. کلا یک جا موندن سبب اصلی غرق شدن در افکار و بروز وسواس و اضطراب هاست. باید حرکت کرد. منم امیدوارم که پیدا بشه سریعتر.
iهممم خب ب نظرم راه حلش اینه ک فقط یهو بری تو دل قضایا و دورت رو شلوغ کنی با اون کاری ک میخوای بیوفتی ب این شکل توش. مث یه جور بازی. مثلا من ک الان دارم کار میکنم و با این ک از لحاظ تئوری و عقیدتی این کارو نمیخوام و اینا وقتی ک مشتری میاد مغازه و شلوغ میشه و اینا اصن یادم میره جریان چیه و حتی ممکنه حرفی رو بزنم ب مشتری (مثلا گفتن قابل نداره قبل گفتن قیمت و گرفتن پول :/) ک از لحاظ تئوری مثلا گفتم دوس ندارم و در حالت عادی وسواس و اینا میگیرم و انجام نمیدم.
خب این حس هم نهایتا ب خاطر همون خوداگاهی نداشتنه اس. کنترل نداشتن رو قضیه اونجور ک فک میکنی و همراه شدن با جریان باعث میشه نتونی عمیقا تجربه و لمس کنی چیزا رو تا درست حسابی ماندگار شن. دقیقا میشه مث این فیلما ک یهو ب خودت میای و میبینی تیتر زدن رو زندگیت ده سال بعد :دی
پاسخ:
موافقم. از دور همه چی غیرقابل تحمله و وارد قضیه که میشی راحت میشه، این رو بار ها تجربه کردم. انگار که خودآگاهی آدم میره چند لایه زیر تر و آدم دیگه کمتر خودشه! و خیلی ضد حاله این مواجهه با گذر سریع زمان!
چه قدر من این پست رو دوسداشتم
پاسخ:
چه خوب:)