همان

همان

همان

همان

چگونه زیستن.

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۵۷ ب.ظ

از کتاب «علامه علی اکبر دهخدا»، به اهتمام علی جانزاده، انتشارات جانزاده، ص16


دهخدا غروب روز دوشنبه 7 اسفند ماه 1334 شمسی درگذشت. ده روز بعد فریدون مشیری در مجله روشنفکر راجع به آخرین ساعت حیات دهخدا نوشت:

دهخدا با صورت متورم و چشمان برآمده دو زانو نشسته بود. بیماری و خستگیِ چهل و هشت سال کار، او را از پای درآورده بود. سنگینی چهل و هشت سال مطالعه و تحقیق و جستجو، شانه های ناتوان او را خرد می کرد. هزاران جلد کتاب، که در مدت چهل و هشت سال با او سخن گفته و گفت وگو کرده بودند، اینک همه خاموش نشسته و استاد پیر را تماشا می کردند.

در این هنگام، دکتر محمد معین و سید جعفر شهیدی، همکاران صمیمی و مهربان او به عیادتش آمدند.

دهخدا در همان حال گفت: پوست بر استخوان ترنجیده.

لحظاتی چند بسکوت گذشت. استاد پیر هر چند لحظه یکبار به حالت اغماء فرو می رفت و باز بحال عادی بر می گشت. در یکی از این لحظات، لبان دهخدا سکوت سنگین را شکست و گفت: «که مپرس»

باز چند لحظه سکوت برقرار شد و دهخدا مجدداً گفت: «که مپرس».

در این موقع آقای دکتر معین پرسید:

« منظورتان شعر حافظ است؟»

دهخدا جواب داد:« بله»

دکتر معین گفت:« مایل هستید برایتان بخوانم؟»

دهخدا گفت:«بله»

آنگاه دکتر معین دیوان حافظ را برداشت و چنین خواند:

درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام درجهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس

آنچنان در هوای خاک درش/ می رود آب دیده ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش/ سخنانی شنیده ام که مپرس

سوی من لب چه می گزی که مگوی/ لب لعلی گزیده ام که مپرس

بی تو درکلبه گدایی خویش/ رنجهائی کشیده ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق/ به  مقامی رسیده ام که مپرس

از آن لحظه ببعد، دهخدا به حالت اغماء فرو رفت و روز بعد جان سپرد.


۹۶/۱۱/۱۰
همان

نظرات  (۱)

چنین مردنم آرزوست!چقد مرگ سرشار از احترامی داشت.
حالا موقع مرگ من پیچ رادیو بازه داره شهرام شب پره میخونه،دوستامم دورم جمع شدن ناخون میزنن بهم میگن خودتو لوس نکن پاشو،یه چندتا کرکسم محض عمق بخشیدن به صحنه ی مرگ پشت پنجره وایسادن من تموم کنم بریزن سرم...دیگه آهنگ به بیت«اگه شبه مث اون شب نیس» که میرسه قلبم از تپش می ایسته!(نمیدونم این مقایسه های لوس چیه چندوقته افتاده به جون مغزم-_-)
پاسخ:
اون حضور کرکس ها چه سورئال کرده فضا رو! :)))) باز ناشکری نکن. ممکن بود با نوای «دلبرا جاون جاون جاون جاون» حامد همایون رهسپار اون دنیا بشی. شهرام شپّره خیلی هم سنگینه. به خصوص این شعرش که سرشار از رموز فلسفیه.


مقایسه ی بدی نبود. صحبت من هم همین بود. با خوندن شرح حال این جور افراد می بینی عجب آدمهای پُر و سنگینی بودن. چه زندگیهای پرواری داشتن؛ منازعات و درگیری های شدید سیاسی ای که پشت سر گذاشتن، تجربه های فکری و فرهنگی ای که از سر گذروندن. کند و کاوهای عمیقی که توی دنیای ادبیات و زبان فارسی کردن. دوستی های پربارشون. یعنی واقعا زندگی کردن.
آدم با خوندن از اینها غبطه میخوره بهشون واقعا.