تاریکخانه ی هدایت
دوست داشتم یک صفحه ی اینستاگرام داشته باشم که توش عکس های دومگاپیکسلی بگذارم. عکسهایی که علیرغم کیفیت کم، هنرمندانه باشند. به نظرم تعارض بدیعی میشود. ولی ذوق چندانی در عکاسی ندارم. و نمیدانم اصلا با دومگاپیکسل چیزی قشنگ در می آید یا نه. به هرحال من فکر میکنم تنها چیزی که باغ وحش اینستاگرام کم دارد، یک آدم creep است که عکسهای عجیب و غریب بی کیفیت آپلود میکند.
گاهی موقع ور رفتن با گوشیم به این عکس برمیخورم. یک بار نویسنده ی یک وبلاگ دوست داشتنی تصویری از دیوار بنفش اتاق و میز تحریر مرتبش گذاشت. اینجا هم گوشه ی اتاق من و میز تحریر من است. داستان خودش را دارد.[یخته ادیتش کردم فقط!]
۱
از صادق هدایت فقط «سگ ولگرد»ش را خوانده ام. (نمیدانم چرا رغبت نمیکنم از دستفروش های انقلاب کتاب بخرم.) سگ ولگرد را چندین سال پیش خواندم. گرچه خیلی از محتوای کتابش چیزی در خاطرم باقی نمانده ولی آن تاثیر معروفی که هدایت بر آدم میگذارد را هنوز همراهم دارم. یکی از داستان های این کتاب، اسمش «تاریکخانه» ست که البته همین را هم به کمک گوگل فهمیدم. و تقریبا تمام خاطراتم از تجربه ی وقایع و محیط و دیالوگهای آن داستان به محاق رفته. فقط خاطرم هست که داستانش درباره ی مرد مرگ اندیشی بود که خودش را در محیطی غریب حبس کرده بود. غلط نکنم تاریکخانه ی عکاسی بود. مرد، خودش را در یک تاریکخانه ی عکاسی حبس کرده بو و آنجا زندگی میکرد. در محیطی خلاءگونه و تاریک با روشنایی بی رمق سرخ رنگ. از کل داستان فقط تصویر این فضای خاصش در خاطرم مانده.
مرد مرگ اندیش داستان هدایت ناخوش احوال بود. مایوس بود. انگار به یک جنین استحاله کرده بود. خیال میکرد محیط تاریک و سرخ تاریکخانه هم رحم مادرش است و به آنجا وابسته بود. غذایش هم فقط شیر بود. مثل نوزاد ها فقط شیر میخورد. از سرانجام آن قصه هم چیزی در خاطرم نیست. هیچ چیز به جز یک تصویر که هدایت در خلال سطرهای پایانی در ذهنم ترسیم کرد و هرگز از ذهنم پاک نمیشود. تصویر آن مرد که در همان فضای تاریک و سرخ رنگ، روی تخت، پاهایش هایش را داخل بدنش جمع کرده و خوابیده. مثل یک جنین.
۲
اوضاعم طوری پیش میرود که خیلی راحت میتوانم برای توصیف حال و هوای اتاقم، لفظ «رحم» را استعاره کنم. من در این اتاق حبس شده ام و احساساتم به همین منوال درون خودم محبوس اند. زندان در زندان. رحم در رحم. هر روز، از صبح تا شب دریایی از عواطف گوناگون در وجودم موج میزنند اما راهی به بیرون پیدا نمیکنند. شادی، اضطراب، غم ، شهوت، آرامش نفرت، محبت، فراغت... همه در وجودم به نوبت رو میشوند و متعین نمشوند. عواطفم و افکارم تبدیل به رفتار و نمود نمیشوند، سرکوب میشوند و برمیگردد به اعماق اسرارآمیز وجودم تا دوباره سر بر آورند.. هیچ جمعی یا فردی این دور و اطراف نیست که من را ببیند و عواطف و افکارم را تحویل بگیرد. من چیزی جز درونیاتم نیستم و حالا که درونیاتم در وجودم محبوسند انگار خودم هم درون وجودم حبس شده ام. و این اتاق لعنتی رحم من شده.
یک بار که اتاقم تاریک بود اتفاقی لامپ زرد بالکن را روشن کردم و نورش از داخل پنجره ریخت داخل اتاق. همه جا سرخ و تاریک شد. حس کردم الان چقدر دث متال گوش دادن میچسبد!(یک حرکت سخیف تینیجری دیگر) این روزها البته حال و حوصله اینجور موسیقی ها را ندارم. این روزها بیشتر به تولد فکر میکنم. به هرحال یک روز سرانجام ازین رحم متولد میشوم. من هم مثل هر نوزادی از ژنوتیپ و فنوتیپ خودم خبر ندارم. هیچ نمیدانم آن روز چه کسی خواهم بود. بهتری از اینی که هستم به دنیا می آیم یا شاید بدتر و بیمارتر به رحم دیگری منتقل میشوم؟