همان

همان

همان

همان

نشان سرخ دلیری(؟)

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ب.ظ

۹۷/۰۱/۱۸
همان

نظرات  (۸)

۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۶ شوالیه‌ی افسرده‌سیما
«نشان سرخ دلیری» نام کتابیه از استفن کرین. همین یه کتابش رو خوندم فقط.
خیلی بی رحمانه دلم میخواد بگم کاش هرروز عاشق شی بیای برامون از این تعابیر قشنگ قشنگ بگی حظ کنیم!:)
پاسخ:
خیلی بی رحمانه لطف داری! :-) راستش نمیشه اسمش رو عاشق شدن گذاشت. مال چند وقت پیشه و من هیچی ازون لحظه یادم نیست. فقط اون احساس سوراخ شدن قلبم رو خوب یادمه!
برای همین کیفیات مرموز کلمات بود که پست اخیرم رو نوشتم. کشف هر وجه مستور از کلمات و تعابیر، درست مثل آشناشدن با یک آدم جدید یا جنبه ی جدید از یک آدم آشنا می ماند. از این گذشته، شاید تنها همین دست مواجهات مرموز انسانی ست که گره از راز کلمات می گشایند و بلعکس...
پاسخ:
فهم اون پست کوتاه کمی برام سخت بود. الان با این کامنت، برام روشن تر شد که رابطه ی ما و کلمات چه حالتی داره.
و داشتم فکر میکردم که شاید اگر ذهنم از اون دو تعبیر خالی بود، اون تجربه رو با کیفیت دیگری حس میکردم. شاید بشه گفت کلمات، تجربه‌های ما رو عمیق تر و روشن تر میکنن و تجربه های ما وجوه مستور کلمات رو آشکار.
و قد علموا أنی قتیلُ لِحاظُها
فانّ لها فی کلّ  جارحة نصل

ابن فارض 
پاسخ:
تنها چیزی که از این کامنت فهمیدم این بود که گوگل ترنسلیت خیلی چیز بدردنخوریه :D

ولی جدا تلاشم رو کردم:
 و معلوم شان شد که من کشته ی گوشه ی چشم اویم
پس تیغ هایی که بر هر عضو پیکرم نشسته از جانب اوست

درست متوجه شدم؟ خداوند خیلی پرت نباشه :))
جووون به نوشتنت . من قسمت تاریکخانه تنهایی رو فقط دوست نداشتم . بیا اسمش رو عوض کن ، میشه ؟ 

پاسخ:
لطف داری رفیق. راستش اون تاریکخانه که نوشتم معطوفه به پستی که قبل از این پست نوشته بودم. خودمم حس میکنم لوس شد ولی خب خیلی به دلم نمیچسبه عوض کنم چیزی که نوشتم رو. البته نمیدونم تو چرا دوست نداشتی؟
فکر می کنم لایق این بود که از خودش یجایی داشته باشه . نه عاریه از دیگران . 
پاسخ:
خب راستش این روزا به معنای واقعی کلمه دارم توی داستان تاریکخانه ی هدایت زندگی میکنم. چیزی جز فضای اون داستان به احوالاتم نمیخوره انگار!
خیلی خوب ترجمه کرده بودی. حبذا 

و مردمان نیک دانسته‌اند که من کشته‌ی تیر نگاه او هستم
و هر عضو بدن معشوق شمشیری است بر پیکر من...
پاسخ:
اونقدرا هم دور نبود برداشت من:) ممنون. من فکر میکردم میگه هر مژه ی یار مثل تیری بر اعضای پیکرش نشسته، ولی ظاهرا اوضاع خونبار تر و سخت تر از این حرفا بود!
شعر زیبایی بود. و ترجمه ی روان و زیبات تاثیرش رو بیشتر کرد. ممنون از لطفت.
کاش همون موقع که پست رو خوندم کامنتشم میذاشتم:) الان چیزی به مغز شریفم نمیرسه
پاسخ:
همین حضور کامنت شما ذیل این پست فی نفسه موجب مزید امتنان است دوست عزیز. به مغز شریف خود سخت نگیرید. 
:D