همان

همان

همان

همان

کوچه ی ماه و اضغاث احلام

يكشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۱۶ ب.ظ

۱

چند روز پیش بعد از مدتها دوباره به انقلاب سر زدم. نبودید ببینید چه هوای خنک و غریبی توی «کوچه ی ماه» جریان گرفته. فکر میکردم تمام افسون این کوچه به همان بهت و خشکیدگی سرد و پاییزی اش منحصر باشد. اما حالا کناره ی «خیابان فرصت شیرازی» را بگیرید، نرسیده به دانشکده دامپزشکی، این کوچه باریک و دهلیزگون را زیارت کنید. تنگ و صامت میان دو آپارتمان عظیم الجثه قرار گرفته. در سمت چپ، همان پنجره های آلومینیومی زنگ زده و دیوار های کهنه ی آجری که با لباس مندرس پیچکیشان از همیشه جادویی ترند. پیچک هایشان سبز شده. روشن روشن. انتهای کوچه، مقابل در ساختمان، از دیوار کوتاه شده ی همسایه، چند شاخه ی پربرگ و بلند بیرون زده و در هوا معلق مانده. درست مقابل در ورودی ساختمان، یک سایه بان بی ستون کلّه بسته. یک سقف مخلخل روشن سبز رنگ.  از بالا نور میریزد روی سقف برگها. ترکیب مواجی از روشنایی و سایه ی سبز و خنک می افتد روی زمین. اگر کوچه در پاییز پر از معما بود و مثل رحمی بود که میشد از آن به بهشتی زاده شد، حالا در بهار، کوچه خود آن بهشت مکتوم است که منکشف شده.

یک بابایی در آن حوالی پرسه میزد. نمیدانم نگهبان کوچه بود یا چه، به هرحال چشمش را دور دیدم رفتم داخل. با احتیاط به سمت ساختمان انتهایی که پیش میرفتم، پنجره های کهنه به من خیره بودند. به انتها رسیدم. زیر سقف شاخه ها ایستادم به سمت بالا نگاه کردم. نور و سایه در هوا مثل حوض فیروزه ای آب مواج بود. از نور به سایه از سایه به نور می‌لرزید و متغیر میشد. مطابق خاصیت معمول دوقطبی ها، حالت مغناطیس داشت. قوای دماغی ام را به خودش میکشید و مغروق این معمای جاری در فضا میشدم. از راهرویی که در دل ساختمان بود، صدای پا شنیدم. بیشتر از این نمیشد ماند. برگشتم. پشت سرم صدای باز شدن در آمد.

۲

نهایتا اعتراف دردناک اینکه آن روز خیلی حسرت خوردم. _حسرتی که گمان کنم به عنوان یک دانش آموز تجربی دبیرستان همیشه با خودم خواهم داست. ولو بی وجه باشد._ ظاهرا آن ساختمان افسون زده ی انتهای کوچه، یک ساختمان آموزشی مربوط به دانشکده پزشکی ست. (باز هم یادم رفت به نوشته ی سردرش دقیق شوم)حسرت خوردم که دانشجوی علوم پزشکی نیستم. خود پزشکی که هیچ وقت بریم برانگیزنده نبود. داروسازی را دوست داشتم. آن هم صرفا بخاطر اینکه از بچگی تصویر ایده آل موفقیت در تلویزیون، آدمی بود که پشت میز آزمایشگاه و لوله های پیچ در پیچ و متصل ایستاده و دارد با یک بالن شیشه ای، محلولی را میریزد توی بالن محلول دیگر: «علم». این تو علم![به این اشاره میکند] عجیب که نیمچه استعدادی هم درشیمی داشتم. ولی زیست و ریاضی اصلا، خصوصا در قیاس با علی. من فکر میکنم مزخرفاتی مثل علاقه و پشتکار حقیقت ندارد. تنها چیزی که اهمیت دارد «استعداد» است. یک نفر در چیزی استعداد دارد پس «تشویق» میشود. از دو جهت تشویق میشود. یکی از طرف خودش وقتی که حس میکند کاری را تمیز و متقن از آب درآورده، دیگری از سمت دیگران و حس بالادستی. تشویق(باب تفعیل شوق) هم که باعث «لذت و شوق» در افراد میشود و دست آخر لذت به «علاقه» منجر میشود. این خاصیت مغز ماست که به چیزهای لذت بخش علاقه(وابستگی) پیدا کنیم. علاقه هم انسان را به «تکرار» وا میدارد و «تکرار» دقیقا همان مزخرفی ست که کاظم قلمچی و رفقا بهش میگفتند:[با صدای مطنطن گوینده های تبلیغ تلویزیون بخوانید!] «پشتکار»!

پس از اولش هم داروسازی یک سراب بود چون من برای علوم طبیعی ساخته نشده بودم. من به درد ادبیات میخوردم از اول. یا هنر. همان قصه ی تکراری و حال به هم زن که تا حالا از زبان هزار نفر شنیده اید. خودتان دنبالش را بگیرید: آب و نون چه میشود. از همان اول  در میان فامیل، من مشمول آن حکمت مطلقه ی «برو پزشکی، در کنارش هنر رو دنبال کن» بودم. حالا اینجام. همینجا.

 _ همین الان موقع نوشتن، در ذهنم جرقه زد که واژه ی کوچه درواقع همان «کویچه» به معنای کوی کوچک است، تا قبل ازین همیشه کوی و کوچه را هم معنی میگرفتم_

۹۷/۰۲/۰۲
همان

نظرات  (۱)

چرا اضغاث احلام؟
پاسخ:
ازین برچسباییه که به حرفهام میزنم تا راحت تر بتونم دکمه ی انتشار رو بفشارم. البته گاهی در توصیف اوضاع و احوال آدم هم خیلی گویاست این ترکیب اضغاث احلام.