همان

همان

همان

همان

مادام تناردیه

شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۲۶ ب.ظ

یک خانوم نه چندان محترمی توی اتوبوس نشسته بود. یه زن جوون خیلی چاق و غول پیکر. با تیپ به غایت زننده و آرایش غلیظ و مبتذل. به ایستگاه آخر رسیدیم و راننده، در اتوماتیک اتوبوس رو باز میکنه، کناره ی در اتوبوس گیر میکنه به ساعت این خانوم که صندلی جلو نشسته بود. حالا اتفاقی که نمی افته. یعنی بعید میدونم ساعت زیبای گرانقیمت نمای بدلی زن چیزیش شده بود، ولی داد و قال وحشتناکی راه می اندازه. راننده اول با ملایمت میگه خب خواهرم مواظب باش و این حرفها. خانوم  نامحترم با پرخاش و دهن کجی اداش رو در میاره: که خوااهرم خواااهرم... ریدی تو ساعتم خواهرم خواهرم نکن. راننده اتوبوس هم که طبیعتا بی اعصاب از قطع راه دراز و گرمای هواست، برمیگرده که: خانوم من بد دهنم ها، دهنمو واز نکن! آن خانوم غیرمحترم اینجا با صدای بلند اعلام میکنند: به معامله ی خر که بددهنی! وی در ادامه خاطرنشان میکند که: ببین آقا من عصبی بشم قاطی میکنم برات فجیع! این را با یک حالت قلدری میگوید درحالیکه بالای سر راننده ایستاده و دستش را میله میکوبد. این خانوم پس از استعمال یک رشته فحش های معامله دار و با بیان اینکه باید خسارت ساعتم رو ازت بگیرم، تصریح میکند که: کرایه هم نمیدم. و پیاده میشود و میرود. وی در ادامه باز هم ول کن معامله نبود. و جلوی اتوبوس می ایستد و رو به راننده دندان قروچه میکند و چند تا فحش دیگر میدهد و بالاخره رضایت میدهد که برود پی کار خودش.  در خلال این تیاتر رکیک و مستهجن آن مادموازل، یک ملت در تمام مدت توی این اتوبوس منتظرند که این زنکه فحش هاش تمام شود و برود تا بقیه بیایند جلو کرایه بدهند.

پیاده که شد راننده پیش خودش گفت معلومه چی کاره ای!
ولی به نظرم این خانوم چی کاره نبود. به زنهای چیکاره ای نمیخورد. ولی نمیدانم به این تیپ خانوم ها چه لفظی دلالت میشه. وحشی؟ پرخاشجو؟ لات؟ لاشی؟ یک چیزی همه ش توی ذهنم مبهم بود. 

ویکتور هوگو یه جا تو کتاب بینوایانش به طرز درخشانی، معنای حقیقی یک واژه رو مجسم میکنه که همون گمشده ی ماست. ماجرا برمیگرده به فصل های آخر کتاب اول. جایی که زن تناردیه در خلال برخوردهاش با ژان والژان و کوزت معرفی میشه. در یک موقعیت از داستان زن تناردیه متوجه میشه که کوزت داره با عروسکی بازی میکنه که مال یکی از دخترهاشه. از همین اتفاق ساده معرکه و داد و فریاد راه می اندازه و با خشونت بی اندازه و بی جا به کوزت بدبخت حمله ور میشه. هوگو اینجاست که در توصیف تناردیه میگه: "چهره ی زن تناردیه آن وضع خاص را به خود گرفت که مرکب از هیبت و آمیخته با هیچ و پوچ های زندگی ست و نام «سلیطه» بر اینگونه زنان میگذارند."

این دقیقا وصف حال همون زن توی اتوبوس بود. هیبت داشت. یعنی جوری برای راننده رجز میخوند که اگر راننده از جاش بلند میشد بعید نبود این خانوم، جدی جدی قاطی کنه به طرز فجیع! و دشنه دربیاره بنده خدا رو خط خطی کنه. از طرفی تمام این وحشی بازی ها برای هیچ و پوچ بود. احمقانه بود. یک حادثه جزیی اصلا ارزش این معرکه گیری رو نداشت. خلاصه سلیطگی کیس موردنظر approved شد.
همیشه گفتم که یه جور حس انبساط و تنویر خاطر به آدم دست میده وقتی یه واژه ی دقیق پیدا میشه. سلیطه ی هوگو چند شب من رو به وجد آورد. حالا فکر کنم یه خوره سکسیستی هم شد قضیه، نه؟ اگه شد دیگه به اوپن مایندی خودتون ببخشید.
۹۷/۰۵/۲۷
همان

نظرات  (۵)

به‌به :) خوش برگشتی.
.
حسّ خوبیه، وقتی می‌بینی برای تعریف فلان احساس یا مفهوم یا حالتِ توی ذهنت، یک واژه وجود داره. سلیطه هم از اون نمونه‌های فوق العاده شه. تا قبل از این که به کلمه ش برسم توی پست، داشتم فکر می‌کردم بهش. پتیاره فقط تو ذهنم بود که البته گمونم بیشتر به هرزه گفته می‌شه. ما تو مشهد «اَلپَر» هم می‌گیم که بیشتر برای زنان جوان به کار می‌ره گمونم.
من یه زمانی عاشق «به تبع» بودم :) چپ و راست ازش استفاده می‌کردم. یه زمانی هم «تکنیکالی» رو دوست داشتم. قیدهای عربی هم محبوبن برام. طبیعتاً، قاعدتاً. تمییزشون ایضا.

پاسخ:
قربانت :) خوش باز آمدی!

چه جالب که تو رو هم گرفت! ذوق کردم که تونستم این حس رو به اشتراک بذارم.
اتفاقا یادمه یه پستی داشتی توش از یه اصطلاح محلی قیل یا قال کردن استفاده کرده بودی(که الان چک کردم، «قال کردن» نوشتی.) این برام خیلی حالب بود. گاهی یه لفظ محلی به طرز عجیبی بلیغ و کامله بهتر از تمام کلمات معمول زبان معیار.

خیلی باکلاسه به تبع:-) تو اون حوالی معنایی منم یه زمان زیاد از «متعاقبا» استفاده میکردم! یا مثلا متعاقب آن. زیاد از انگلیسی استفاده کردن خوشم نمی آد جدیدا ولی واژه های عربی خیلی خوبند واقعا.
میخوای با این فونت سفید و پس زمینه مشکی خواننده هات رو نا بینا کنی ؟ :)) میدونم کلی وقت گذاشتی تا به این ترکیب برسی ولی خب به ما هم رحم کن :)) 
پاسخ:
شرمنده م:-)) این به خاطر پست اخیرم بود، این سنت وبلاگی منه که هر وقت یه ویدیو پست میکنم، قالب وبلاگ رو به یه قالب سیاه تغییر میدم که وبلاگ تاریک شه، بشینیم با هم ویدیو رو ببینیم تو تاریکی:-) امروزم واسه ویدیویی که از شهرداد روحانی گذاشتم قالب رو اینجوری کردم، موقتیه :)

یادمه در گذشته های دور، خودتم از خوبای قالب مشکی-فونت سفید بودی! D: تقریبا دو سال پیش بود.
برش جالبی بود، اگر کمی در توصیف زن و دیالوگ هاشون بیشتر حوصله به خرج داده بودی، میشد  از این متن، یک مدخل توصیفی عالی، برای کلمه ی «سلیطه» در فرهنگنامه ها درآورد ;-) 
پاسخ:
ممنونم از لطفت و ممنون از این تذکارت، جالبه، این اواخر همه ش حس میکردم، هرچی میخوام بگم تبدیل میشه به یک پست بلند از سخنان دراز و توصیفی. برای همین این ماجرا رو کوتاه تعریف کردم و زیاد دقیق نگفتم وقایع رو. انگار حس گناه بهم دست میده وقتی طولانی مینویسم. 
خداییش هرجور حساب کنیم هوگو با تصویر مادام تناردیه ش خیلی وقته فرهنگنامه ها رو بی نیاز کرده در این مورد. هیچ نیازی به صحبت از سلیطه ی دیگه ای نیست! :-)
آره خوب یادته :-" :)) و به همین دلیل هم باید حرفم رو جدی بگیری :)))) دلیلت اما قانع کننده بود . نمیدونم میشه یا نه . برای پست ها صفحه های جدا درست کرد ؟؟؟ یعنی فکر می کنم دیدم یجایی که پست رو که باز می کردی قالب عوض می شد برای اون پست . اونجوری جوابه به نظرم :-؟
پاسخ:
من اصولا حافظه ی بلاگیم قویه :-))
والا نمیدونم. منم احساس میکنم یه چیزایی دیدم. شاید برا یه سرویس بلاگ دیگه بوده. تو بیان فکر نکنم بشه :\ برگردوندم قالب رو به هرحال:-)
بنویس چون وقتی نمی‌نویسی کسی نیست که بشینه و اینجوری به‌دنبال کلمه مناسب بگرده برای شرایط مختلف. اون تک‌کلمه دقیقی که قراره گویای ماجرا باشه.

می‌خوام بگم که وقتی نیستی و نمی‌نویسی، کلمه‌هارو وا نمی‌کنی، ریشه‌یابی نمی‌کنی، شروع به توصیف نمی‌کنی، از پیاده‌‍روی های ز این سر شهر به اون سر شهرت نمی‌گی، خط افکارتو همونقدر آشفته تایپ نمی‌کنی، توضیح توی خط فاصله‌ای که خودش توی پرانتزه نمی‌دی، به خودت شک نمی‌کنی و شکاتو نمی‌نویسی؛ جایِ خالیت به شدت حس میشه. 
پاسخ:
ممنونم ازت. منم میتونم پاسخ خودت به کامنت اخیرم رو فوروارد کنم به خودت:-) یعنی کیلومترها فاصله ست بین حس و حالی که قبل خوندن این کامنت داشتم با حس حال آزادی و خرمی که حالا بعد از خوندن کامنتت دارم، اینکه این احادیث نفس من رو میخونی و با این دقت نظر، لحن حرفا و لهجه ی این وبلاگ رو میشناسی، و به دیده ی لطف، ارزشی برای این نوشته ها قائل میشی، این همه برام ذوق بخش بود. بازم ممنون. حالا کمتر حس رکود میکنم توی فضای اینجا. باز بنویسیم دور هم. برای خودمون. برای همدیگه.