همان

همان

همان

همان

په ثدیک

پنجشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ب.ظ

۹۷/۰۶/۰۱
همان

نظرات  (۶)

عنوانو نمی‌تونم رمزگشایی کنم. pathetic شاید؟
پاسخ:
درسته :) با تبلت بلد نیستم نیم فاصله و حرکت کسره و این چیزا بذارم بدبختانه.
چرا احساس میکنم بدتر همیشه ای؟ ینی ی جور بدی حالت خوب نیس انگار. دوس دارم چیزی بگم ولی خب نمیدونم چی. ولی حالا یه چیزایی میگم. گمونم میخوای انصراف بدی. فقط بگم انقدر سخت نگیر به خودت. بر حسب شرایط و خواسته و میل و هرچی انتخابایی داشتی دیگه. چه دانشگات چه هر چیز دیگه. همین عقایدت و هرچی. زندگی همینه که چرخ بخوری اینور اونور هی دیگه :دی انقد چرخ میخوری ک نیوتون درونت بالاخره یه چیزی از این چرخا پیدا کنه و بگه اوره کا اوره کا :)) خلاصه انقد سخت گرفتن نداره. جدی امیدوارم یه شادی ای پیدا کنی تو زندگیت بعد این...

+ فک کنم اگر زمان قدیم دنیا میومدی و مث الان بودی میشدی یکی مث نیچه ای کسی اتفاقا. اوکیه که استفاده کردی از کلماتشون. متعلق به خودتن :))

پاسخ:
میدونی دقیقا مشکل همینه که این چرخها همه پوچ بودند. همه هدر رفتند. هیچ شدند. من تمام سالهای اخیر رو یا توی یوتوب ول گشتم یا توی وبلاگم چرت و پرت نوشتم یا ولگردی کردم، هیچچی عایدم نشد. زمان هرز رفت بدون اینکه چیزی بهم اضافه کنه. از این لحاظ واقعا به نقطه مزاوجت ارشمیدس و نیوتن که گفتی نمیرسم:D

+ نیچه؟ اونی که فیلسوف میشه قطعا به لحاظ ذهنی نابغه ست. اونی که فلسفه دان میشه هم قطعا توانایی ذهنی ممتازی داره. من واقعا تو خودم نمیبینم درک این چیزها رو، مثل همه ی آدمها حس میکنم دغدغه ها رو، مسلما اگر استعدادش رو داشتم پی اش رو میگرفتم ولی ندارم. معمولا همه نهایتا یاد میگیرند خودشون رو جدا کنند از این فضا. حقیقت رو در جای دیگه پی بگیرند، من موندم همینجا. با همین ادبیات. اگر واقعا چیزی هست به اسم «نیست انگاری» اونقدر مهم هست که که نیاز به عکس العمل شدیدتر یا تحلیل عمیق داشته باشه، فکر کردم اینکه صرفا بیام تو بلاگ و یه پست بذارم و غر بزنم کار حقیریه واقعا.
یه چارچوب ذهنی متعالی داری که فکر میکنی هرچیزی بیرونش مزخرف و پوچ و بیخوده، ولی دقیقا بیرون همین چارچوبت چارچوب ذهنی یه سری آدم دیگه شروع میشه که اونقدریم که تو تصورته آدمای بیخودی به نظر نمیان
یکم شل کن بندشو که حجم بیشتری رو بگیره‌:) یا حال خودت بهتر میشه یا حداقل میتونی به خودت تظاهر کنی که حالت بهتر شده
پاسخ:
نه اتفاقا خیلی نامتعالی بود افق رو به روی من! کلا مثل قدیم دیگه تو این فاز نیستم. فقط اینکه وقتی به خودم حمله میکنم گاهی آدمهایی که شبیه من هستند هم حرفهام رو میخونن ممکنه به خودشون بگیرند و ناخواسته بهشون توهین بشه، یا آدمهایی که خارج از چارچوب من اند ممکنه ناراحت شن، قصد قضاوت کسی رو ندارم، نمیخواستم اصلا تقسیم کنم چیزی رو، منظورم از پوچی هم ارزشگذارانه نبود که ما نباید پوچ باشیم، به هرحال چیزیه هست، پوچ هم نبود، من اعتراض میکردم چرا ملت پوچ نیستن! گفتم یه وقت سوتعبیر پیش نیاد.

یکی میگه چرخ بخور، یکی میگه شل کن... اسیر شدیم به خدا نصفه شبی [آیکون پرویز]

میشه بگی چی از نظرت پوچ نیس؟ :| :))
مثلا اینکه رسما ادم یه فیلسوف باشه یا یه حتی مثلا بازیگر ولی موفق باشه تو کارش و این حرفا؟ کلا چیزایی ک در حالت عادی مردم میگن موفقیت رو پوچ نمیدونی؟ که ینی یه موضوعی و چیزی رو بگیره ادم دنبال کنه و ب اصطلاح توش موفق شه؟
میگم سخت میگیری برا همینه :)) واقعا ینی هیچ چیز خوبی پیدا نمیکنی تو همین زندگی ک میگی کردی؟ :| حس های خوبی نداشتی ی وقتایی؟ کشف هایی؟ حتی همون حس های بد هم ارزشمندی خودشون رو دارن :/ اون ک میگم میفهمی منظورم اینه میفهمی همینا رو ک زندگی کردی ک حتی شاید بیخود ب نظر بیاد میبینی به یه دردی خورده. ینی میفهمی کشف تو از زندگی رو همینا باعثش بودن ک حالا اون کشفت میتونه هر کوفتی باشه. حتی یه چیزی ک قبلا کشف شده ولی خب چون با نوع نگاه تو کشف شده به هرحال فرق داره یهه جورایی درونش. مثلا کشفت میتونه این باشه که حتی یه زندگی عادی رو شروع کنی. شاید دیر رسیده باشی بش نسبت ب بقیه ولی عمیقا بش رسیدی لااقل و به هرحال اگر اون تجربه ها رو نداشتی بش نمیرسیدی. برای خودت زندگی کردی نه فقط چون گفتن برو مدرسه برو دانشگاه برو سرکار رفتی. اصلا شاید حتی تهش فک کنی همین زندگی ک الان داشتی خوب ترینت بوده :)) در کل زندگی هر کی ارزشمنده در نوع خودش به خاطر تجربه های منحصر به فردش :/
خلاصه من موافق نیستم که زندگیت پوچ بوده یا اینکه بیای این حرفا رو بزنی حقیره. جدی میگم. برای اینکه بدونی رو باد هوام نمیگم اینو بگم ک خودمم تقریبا همچین زندگی داشتم و دارم. نصف بیشتر زندگیم تو اینترنت و داستان خوندن یا نگاه کردن و اینا میگذره ولی برای من همینا بهتر یه چیزای دیگس. حالا البته یه تصمیم متفاوتم گرفتم که نمیدونم تهش چی شه. بگذریم. در کل برا همین فک میکنم مشکل نوع نگاهت به زندگیته نکه حقیقتا پوچ باشه. البته یه بحث دیگه هم هس اینجا که شاید جهانم پوچ باشه :)) ولی حالا اونو بیخیالش.
برا این هم میگم حقیر نیس چون نتیجه فکراته به هرحال. اینجوری زندگی رو دیدی. به هرحال تهشم تا حرف نزنی نمیفهمی از نظر خودت کارتم غلط بوده یا درست. و کلا اوکیه ک ملت حرفاشون رو بزنن :|
در کل باز میگم تیک ایت ایزی :| :)) چه زندگی خودتو چه انجام دادن یه سری فعالیت هارو. مثلا یادمه قدیما گفتم اقا این بلاگرا دور هم جمع میشن برو ببینشون باز سخت گرفتی. انقد اگر سخت نگیری میتونی تجربه های بیشتری هم داشته باشی که حالتو خوب کنن.
پس در کل صادق باش. به خودت و همه سخت نگیر. دنبال تجربه های بیشتر برو و همون چرخی ک گفتمو بخور D:
فک کنم چیزایی ک تو ذهنم بود رو گفتم. اینم بگم ک ولی به نظر من استعداد نویسنده شدن و فیلسوف هم نه لااقل فلسفه دان شدن رو داری. مثلا بری دانشجوی فلسفه شی ولی خب میگی نداری نمیدونم چی بگم دیگه. همون چرخ رو بخوری لااقل به چیزی ک فک میکنی میخوای و حالا مثلا استعداد فک میکنی داری توش میرسی دیگه.
از منبر پایین میرود و قول میدهد دیگر انقد روده درازی نکند :)) نمیخواستم از اولم اینکارو کنم ها. خوشم نمیاد و تو هم حتما خوشت نمیاد :/ فقط میخواستم بگم همین انقد سخت نگیر و به تجربه هات بیشتر ایمان داشته باش تا انقد حالت بد نباشه که اونجوری جواب دادی مجبور شدم بیشتر بگم :دی
خب خدا حافظ دیگه -_- :))
پاسخ:
فکر کنم کمی سوتعبیر هم پیش اومده، آخه من نمیخواستم وارد جزئیات بشم، چون گفتم یه جورایی مسخره میشه، فانتزی های ذهنم، وسواس هام، اضطرابها، اینها رو نمیشه شرح و بسط داد چون خیلی شخصی اند و صحبت کردن ازشون مسخره و آکوارد میشه. مثل وقتی یه خواب پریشون رو تعریف میکنی، به نظر خودت واقعا هولناکه ولی مخاطبت چون اون فضا رو تجربه نکرده نمیتونه واقعا بفهمه. حالا اینکه من گفتم سه سال به بطالت گذشت، بر همون تجربه ی شخصی غیرقابل روایت من استواره، یعنی نخواستم دقیقا بگم چه چیزایی وقتم رو تلف کردن. برای همین شاید تو به اشتباه فکر کردی منظورم صرف یوتوب گشتن و داستان خوندن و نگاه کردن آدمهاست، نه، من منظورم این کارها نبود دقیقا، نمیگم کسی که این طور باشه وقت تلف کرده. 
بذار حالا سربسته بگم بخشی از ماجرا رو ولی ممکنه آکوارد بشه حرفهام، به هرحال، مثلا من تو سال پیش دانشگاهی یادمه به یه جور رویابافی مرضی گرفتار شده بودم. مثلا رویا میبافتم که توی آمریکا زندگی میکنم و بازیگرم، حالا راجع به لاولایفم نگم واست!:D مسئله ی اصلی همون بود البته، بگذریم، بعد من صبح تا شب چه میکردم؟ تو اینترنت اخبار زندگی یه بازیگری دنبال میکردم، TMZ و just Jared و خلاصه از این فضولات زردی که پاپاراتزی ها جمع میکنند تا تمام مصاحبه های یوتوب، تمام فیلمهاش،... کل اون سال به این منوال گذشت، حتی تو مدرسه من عملا ته کلاس میشستم تو ذهنم رویابافی میکردم، زنگهای تفریح از بقیه جدا میشدم رویابافی میکردم، هرچی زور میزدم روی واقعیت و روی درس و مشق تمرکز کنم نمیشد، اضطراب اون سال بود که من رو اسیر رویابافی کرد، و چون اطرافم دوستی نداشتم هر روز بیشتر توی این فاضلاب فرو رفتم. اینکه میگم یوتوب گردی کردم منظورم همینه وگرنه استفاده از یوتوبگردی رو تکریه نکردم، به علاوه، با رویاپردازی مشکلی ندارم ولی رویابافی رو بیهوده میدونم. این دو تا با هم فرق دارند، رویاپردازی یعنی پرداختن یک نظام واقعیت سوای واقعیت موجود. ولی رویابافی یعنی اینکه صرفا یه سری واقعه رو تصور کنی و به هم ببافی، اولی یه ارزش و شاید یه خودآگاهی بزرگه، دومی بیهوده ست. بنابراین وقتی میگم بیهوده منظورم بیهوده درمقابل اون تصویر «موفقیت» و این چیزها نیست که تو فکر کنی دارم خودم رو در برابر اون ایده آل حقیر میشمرم. 
این ماجرای سال چهارم بود، سالهای بعد هم تقریبا درگیر توهمات مشابه بودم.
الان شاید یک سالی هست که دیگه مثل قبل غرق و گم نیستم، و بهتر شدم، اینجایی من ایستادم و از این چشم انداز تمام گذشته ی سه ساله م به نظر هیچ می آد، میدونی چرا؟ چون رویابافی اون غنا و قدرت رو نداره که تبدیل به تجربه ی زیسته ی آدم بشه، رویاپردازی چرا، رویا پردازی این غنا رو داره ولی رویابافی نه. بنابراین تمام اون روزها و تمام اون توهم ها دود شدند و رفتند هوا. توهم مثل اسید تمام اون بخش از عمرم رو که ۱۸ تا ۲۰ سالگیه به طور کامل بخار کرد. من مطلقا یادم نمی آد اون روزها چه گذشت، چه افکاری داشتم یا چه کارهایی کردم، بطالت مطلق بود، ناپدید شد. زمان رو از دست دادم. اون تجربه ست که آدم رو به علم و اور کا اوره کا میرسونه، من تجربه ای جمع نکردم اصلا.
درنهایت با کلیت اون حرفت موافقم، اگر بتونم به چیزی برسم، چون این چیز به پشتوانه ی سالهای بطالتم هم هست پس میتونه به اون سالها ارزش بده، چون عملا همون سالها من رو به اینجا رسوندند. 

اینکه وقتت رو صرف نوشتن چنین کامنت بلندی کردی و همینطور حالا که پای این اعترافات طویل من نشستی، نشونه ی محبته. ممنونم ازت. من میرم چرخ بخورم :D
پثتیک ؟؟؟
پاسخ:
Yup!
اون پرویز رو چقد خندیدم :)) شوخی کردی فک کنم و خودت متوجه ای ولی محض اطمینان بگم مخالف یا متناقض نیستن با هم حرفامون ک :دی همون تیک ایت ایزی من منظورش بوده ب نظر.
اقا مرسی که انقد با شعور و خوب جواب دادی XD استرس داشتم چجور جواب میدی چون همین ک میتونه سوتفاهم شده باشه و اینام در نظرم بود و اینکه خب اکثرا حرف زدن به این شکل خوب نی انگار و اینا :دی ولی تهش گفتم به هرحال حرفامو بزنم چون به هرحال باعث تجربه ی تازه ای یه وقتایی برا طرف ممکنه بشه و به هرحال کمکی کنه و اینا. حالا بروم نیار ک چیز کمک بکنی نگفتم و اینا XD در کل هم که اره یه جورایی سوتفاهم شده بود. اول اولش ک به خاطر پستات حرف زدم و این کامنت دومی هم به خاطر جواب نظر قبلیت بود. فک کردم خیلی غلیظه حس های بدت به زندگیت اخه. الان اینجا ک گفتی خیلی بهتر گفتی یا من بهتر خوندم؟ :/ :دی. به هرحال ادم حس نمیکنه دیگه که اونقد حالت بده و فلان. حتی فک میکنه تقریبا به جای خوبی رسیدی و خداروشکر خلاصه :دی
ولی من همینم باز مشکلی نمیدونم و بیهوده. تجربه میدونم اینم ب نوبه خودش حتی اگر ب چیزی به اون شکلم نرسه :)) به هرحال از نظر من بگذریم دیگه. مهم در کل اینه که حالت بهتره به نظر :دی حالا با هر عقیده ای ک داری. و امیدوارم به چیز خوبی برسی و این سال هام برات ارزشمند شه :دی
پاسخ:
یه دت واز جاستa جوک!
خواهش میکنم :-)) خب میگم، من مبهم حرف زدم توی پست، به هرحال همه چیز رو نمیشه تو وبلاگ گفت، و طبیعتا این وبلاگ تمام زندگی من رو منعکس نمیکنه. 
البته من کلا حضورم تو وبلاگ یعنی حالم خوش نی! این دو ماه که نبودم انقدر سرزنده بودم که ای کاش باز تبت دستم نمی افتاد!:D 
آره این هم خودش یه جور تجربه بود. تجربه ی بی حاصلی، تجربه ی یه حفره ی سیاه وسط سالهای عمرم مثلا! بع هرحال ممنون، امیدواریم همچنان.