چند ماه پیش در خواب
پیش نوشت. اگر از محتوی هولناک و چندشناک پزشکی خوشتون نمی آد نخونید، یا لینک رو باز نکنید.
یک درّه بود میان دو قسمت مرتفع سنگلاخ. یک دره ی سرسبز. با بلندی های رشته کوه مانند و تخته سنگ هایی به رنگ قهوه ای سوخته. آفتاب غروب میکرد، همه جا نارنجی و طلایی رنگ میشد، نسیم میان علف های سبز میپیچید، منظره ی زیبایی بود. اینجا و آنجا در داخل دره یا روی تخته سنگ ها، مجسمه های زیبایی قرار گرفته بودند. مجسمه یا عروسک هایی با هیئت انسانی. بعدش، به نحوی که در خواب اتفاق می افتد خبردار شدم اینها آدمهای واقعی هستند. یعنی جسد بودند. ظاهرا سالها پیش در این دره، یک قبیله ی عجیب از آدمخوارها زندگی میکرده اند، این آدمخوارها جهانگرد های بدبختی که سر از این دره در می آوردند را میگیرفتند، بعضی هاشان را می کشتند و میخوردند، بعضی دیگر را برطبق رسومی مقدس میکشتند، بعد اجساد آنها را به روش ناشناخته ای خشک میکردند که هرگز فاسد نشود، در نهایت ازشان همین فیگور های بی نهایت زیبا را میساختند. آدمخوارها سالها پیش منقرض شده اند و این مجسمه ها ازشان به جا مانده. تمام این مجسمه های طبیعی(در واقع اجساد) به شدت زیبا بودند، هرکدام فیگور خاصی داشتند که انگار زیباترین حالتی بود که بدن انسان میتواند به خود بگیرد، مثلا یکی مثل چوپان ها روی بالاترین تخته سنگ نشسته بود و نی میزد، یکی مثل دهقان ها در اعماق دره ایستاده بود و کار میکرد. یکی با نخی از آسمان آویز بود. و مثل بندباز انعطاف باشکوهی به بدنش داده بود. همه جا پر از این اجساد بود. این ها را میدیدم، و حسی میان عمیقترین لذت هنری و عمیق ترین وحشت زندگی داشتم. و حالت تهوعی از امتزاج این دو حس.
پ.ن. دوستم میگفت یه دونه مدل کامل پلاستینه شده ی انسان رو میخواستند از طرف دانشگاه بخرند، یک میلیارد و خرده ای در می اومد. گفت حالا با این وضع دلار حتما چهار میلیاردی شده.