همان

همان

همان

همان

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

یک روز معلم زیست دبیرستان لا به لای درسها، حرف جالبی زد. قبلا هم تعریفش کرده ام. میگفت انسان به عنوان پستانداری که دوپا دارد، نسبت به سایر پستاندارانی که روی چهار دست و پا راه میروند، یک برتری مهم دارد. آن هم این به علت ایستادن روی دو پا قامتش بلند تر میشود؛ پس میتواند میدان دید باز تری داشته باشد و افق های گسترده تر و دورتری را ببیند. بخاطر افزایش قدرت دید میتواند وجود خطر  را در حوالی خودش سریعتر و راحت تر تشخیص دهد و برای بقا سازگار تر باشد. روی دو پا ایستادن از مهمترین هدیه های تکامل به انسان است.

این روزها جسته و گریخته تاریخ میخوانم. تاریخ دید عجیبی به آدم میدهد. اولینش مرگ اگاهیست. اینکه ما هم در چشم تاریخ یک ملتیم و به زودی تبدیل به گزاره های کلی کتابهای تاریخی میشویم. دیگر اینکه حس میکنم انسان، در طول تاریخ حیاتش، تا بحال دو بار روی دو پایش ایستاده. یکبار هزاران سال پیش، مطابق آنچه معلم مان گفت، روی «دو پایِ جسم» ایستاد و دست نیافتنی شد؛ یک بار هم در قرن 21، که بر روی دوپای «آگاهی و اطلاع» ایستاد و فلج شد. من به عنوان انسان قرن 21 خیلی اطلاعات دارم. چشمم سر تا سر، یه تمام به آفاق تاریخ و جغرافیا باز شده. من به عنوان یک ایرانی قرن بیست ویکمی روی دو پا ایستاده ام و از اینجا میتوانم قرن 19 روسیه را ببینم. میتوانم با فیلم وودی آلن آمریکایی بروم فرانسه ی قرن حاضر. میتوانم رد دوهزار سال پیش را در موزه ها بزنم. از هرچه در دنیا رخ میدهد خبر دارم و آن هم خبر داشتنی نه از جنس ادراک مستقیم، با هزار و یک شیوه ی روایت وقایع از طریق هزار و یک رسانه ی مختلف تغذیه میشوم. میتوانم تمام اجسام اطرافم را به تیغ علم شیمی بشکافم به صد و خرده ای عنصر جدول تناوب برسم. من خیلی میدانم.

و خیلی کار ها هست که میتوانم بکنم. میتوانم زندگی ام وقف علم کنم، قف هنر کنم، وقف مبارزه ی سیاسی کنم. میتوانم عاشق شوم و تشکیل خانواده بدهم.  چطور بگویم؛ همه جور افقی مقابل چشمان من هست. گیچ شده ام. هزار نقطه روی کره زمین میشناسم که میشود سفر کرد و نمیتوانم از پسش بربیایم. هزار کتاب هست که میشود خواند و نمیخوانم. هزار تا فیلم، هزار جور موسیقی، هزار رشته ی تخصصی علوم مختلف. نمیدانم به سوی کدام افق باید حرکت کرد. این همه بینایی و این همه اطلاعات و حق انتخاب من را گیج میکند. کجا باید رفت؟ جسم و روحم را باید وقف چه راهی کنم؟ نمیخواهم زندگی ام را وقف بیخبری و لذت کنم و گهگاه با تفکر به هستی و غرق «من» شدن، کیف سخیف ببرم و «شهوت متعالی بودن» خودم را ارضا کنم. هیچ دوست ندارم به چشم یک مشت نورون به خودم نگاه کنم، گرچه از شواهد این طور برمی آید که واقعا جز نورون نیستیم. ولی من «چیز دیگری» میخواهم. دوست دارم که در راهی شهید بشوم. کدام حقیقت لایق استشهاد من است؟

حس میکنم جا مانده ام. نمیدانم از چه کسی و چه چیزی. فقط میدانم جا گذاشته شده ام. وسط قرن بیست و یکم. جایی که هزار راه نرفته هست و در عین حال هیچ راهی نیست. یا اینکه گاهی به عاشق شدن هم فکر میکنم. هرچه اوضاع پریشان تر میشود حس میکنم شاید درست ترین کار این باشد که زندگی ام را نثار یک نفر کنم. همان وحدتی که در عشق سراغ داریم. هرچه افق های گوناگون گیج کننده تر میشوند، ذهن دوقطبی ساز من، افق عشق را پررنگ تر و جلی تر میکند. نهایتا میدانم آن هم از حد گوشت و پوست و استخوان فراتر نمیرود. ولی چه میشود کرد؟



پ.ن. لپ تاپم رو سربه نیست کردم که اعتیادم به فضای وبلاگ رو کنترل کنم مثلا. بدتر افتادم به جون گوشی و لپ تاپ بقیه و آویزون کافی نت سرکوچه شدم. لامصب 4 مگ سرعت دانلودشه. عقده های دوران دایل آپم رو دارم اینجا با دانلود پنج دقیقه ای فیلم های 720 خالی میکنم.

پ.ن.2. این از این آهنگهای وارداتی دهه شصتیه که اگه اون موقع ها توی کاست داشتیش، برادران کمیته می اومدن می بردنت.





دریافت
۵ نظر ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۱
همان




» پست قبلی: مرگ ایوان ایلیچ


۲ نظر ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۳۵
همان

۴ نظر ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۲۶
همان