همان

همان

همان

همان

۲۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است




دریافت

۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۰
همان

آرمین میگفت "farewell" در زبان انگلیسی یه کلمه خیلی قدیمی به معنای «خداحافظی»ه. خیلی قدیمی... کف دستش رو میفرستاد تا پشت گردنش که خعییییلی خعییییلی قدیمیه... 


۱

و این هیجان انگیز است که یک واژه،  قدیمی باشد. دست کم من که اینطور فکر میکنم. شاید بی دلیل. حالا اگر بخواهم دلیل تراشی کنم شاید بخاطر حافظه ی عمیق آن واژه باشد. تصور کنید همین farewell بابت قدمتش تا بحال چند نفر را با قلب خونریز باقی گذاشته. و اصلا چه شد که این واژه متولد شد؟ اولین بار کجا بود که بغض از گلوی انسان به حنجره کوچ کرد و واجگاه آدمی را به در آوردن صداهای "f" و"a" و"r" و"e" و"w" و"e" و"l" وادار کرد. اولین کسی که بعد از زایش این واژه به رفتن و دور شدن کسی خیره شد که بود. میشود کلی به حال آن اولین نفر گریه کرد. میشود کلی برای این حادثه سوگواری کرد. هرچند میدانم اینجا صحبت از یک نفر نیست. به علاوه اینجا باز هم آن پرسش هیجان انگیز پیش می آید که آیا ما به مدد واژه هاست که فکر میکنیم و دنیا را میفهمیم؟ که اگر واژه ی «دل تنگی» خلق نمیشه ما اصلا «دلتنگ» میشدیم؟ اگر واژه ی farewell نبود میفهمیدیم که این شبح دورشونده، مشغول انجام عملی است که ما را دلتنگ میکند؟

این روزها دوباره وسواس دوست داشتنی ام نسبت به واژه ها برگشته. دوباره ذهنم افتاده به جان واژه ها و معانی. مثلا خیلی ناگهانی کشف کردم که واژه ی «بیمه» از واژه ی «بیم» مشتق شده. قبلا هم درباره اش گفته بودم؛ «بیم» به معنای ترس نیست، بیم یعنی نگرانی از وقایع آینده. این کاملا با تعریف و کارکرد «بیمه» جور در می آید. 

یا مثلا دیدم که «معطل» همان اسم مفعول از مصدر «تعطیل» است. تمام عمرم بار و بارها از هر دو واژه ی تعطیل و معطل استفاده کرده ام، ولی نمیدانستم این دوتا پدر و پسرند. یا کشف کردم که واژه ی «ماجرا» یعنی آنچه(ما) جریان داشته(فعل عربی جری). یا مثلا بلامیسر گیلانی ها در اصل میشود: بلایت به سر من! 

۲

بهار عجیبی شده. احوالاتم دائم دستخوش دگرگونی میشوند. گاهی لاابالی ام و توی پیاده رو، قدمهای گشاد ور میدارم و نوک کفشهایم هرکدام به طرفی میرود. گاهی جرأت ندارم از وسواس قدیمی «پا نگذاشتن روی خط بین سنگفرش ها» سرپیچی کنم. یک موقع به حد انفجار بزرگ دلتنگ و بیقرام، یک موقع همه ی آن نطفه را در خودم خفه میکنم و از فرط آزادی و فراغت بیخودی توی کوچه های خلوت میخندم. همین دو روز پیش با دمم گردو میشکستم الان مثل معتاد های کهنه کار افتاده ام گوشه ی اتاق و موسیقی هوی متال شده بساط منقل و وافورم.

یک ماجرای مرموز دیگر اینکه این روزها دائم یاد خاطرات خیلی کهنه می افتم. خاطرات کودکی ام به طور مرموزی دارند برمیگردند. نمیدانم چه م شده. خاطراتی را به یاد می آورم که فکر میکردم مدتهاست فراموش کرده ام ولی میبینم فراموش نشده بودند فقط گم شده بودند. هر لحظه آپاراتچی ذهنم دارد نگاتیو های خاک گرفته را از آن پشت مشت ها بیرون می آورد و یک دفعه روی پرده ی ذهنم پخش میکند. 

مثلا داشتم توی پیاده رو راه میرفتم. یک لحظه یاد طعم لواشک های خانگی مادربزرگم افتادم! خاطره ی طعمش یک دفعه از زیر غده های بزاق داخل فک ام جوانه زد. لواشک ها را نمک میزدیم و میخوردیم، آنقدر ترش بودند که باید طعمشان را با شوری نمک تعدیل میکردیم. مزه ی خودش را داشت. الان که فکر میکنم میبینم مثلا هیچ واژه ای نیست که به مزه ی آن لواشک ها اطلاق شود. برای گرامیداشت یاد مادربزرگم آن مزه را به نام خودش نامگذاری میکنم. لواشک ها مزه ی «عزیز»ی داشتند...!

مدتی پیش یاد مهتی افتادم. یکی از دیگر رفقای دبیرستان. سرکلاس ادبیات، درس «دماوند» ملک الشعرا میخوانذیم. آنجا که بهار گفت : «نی نی، تو نه مشت روزگاری  ای کوه! نیم ز گفته خرسند» مهتی خندید که: خب پاککن ور دار پاکش کن، چرا باز شعر میگی؟ این آدم دیلاق عجب حس طنز فوق العاده ی داشت. البته مهتی را هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم چون به خاطر قد و قامتش در ذهن من تبدیل به یک واحد اندازه گیری شده. به این صورت که برای اندازه ی گیری مثلا ارتفاع یک دیوار، دو تا مهتی را تصور میکنم(قد مهتی حدودا یک متر و نود بود) که روی شانه ی هم ایستاده اند. پس نتیجه میگیرم دیوار حدودا چهار متر است!

از آرمین بگویم. آرمین میگفت "farewell" در زبان انگلیسی یک کلمه خیلی قدیمی به معنای خداحافظی ست. خیلی قدیمی... زبان بدنش خیلی وراج بود! برای تاکید روی کلمات خیلی از حرکت دستها استفاده میکرد. مثلا دستش را میفرستاد تا پشت گردنش که خعییییلی خعییییلی قدیمیه...  

آرمین کسی بود که من را درباره ی معنی عبارت "so long my friend" روشن کرد. همیشه فکر میکردم این عبارت یعنی «آنکه مدتهاست دوست من است»، بعد آرمین گفت که معنایش میشود «خداحافظ دوست من». "So long" تمام این مدت به معنای خداحافظی بود. سوءتفاهم دردناکی بود...

نمیدانم farewell و so long چه فرقی دارند.

من اگر مسؤول اختراع واژه ها بودم، واژه ای هم برای لحظه ی چشم برگرفتن از دوستی که خداحافظی کرده و دارد دور میشود اختراع میکردم. شاید این طوری آن لحظه راحت تر میگذشت. با بغضی که از گلو به حنجره مهاجرت میکند و در واجگاه آدم لباس لفظ میپوشد.

۳ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۹
همان

 Saturnus's "wind torn" from the album "Saturn in ascension" 2012



دریافت

گیتار الکتریک ساز نجیبیه. طنین کش دار گیتار الکتریک مثل لاشه ی متحرک یک اسبه. مثل لاشه ی کهنه ی یک اسب کهره که با یه جور نیروی مرموز و جادویی احیا شده و سرپاست. از تمام کهرهای زنده ی دنیا راهوار تر. میشه سوار این کهر اسکلتی شد و توی آسمون کبود و سرخ عصرگاهی چرخ زد. بعدش وسط یک برهوت سرد و نمور پاییزی فرود می آی. شبانه لا بلای «درختهای خشکیده» پرسه می زنی. روی لاشه برگ های نمدار قهوه ای رنگ راه می ری. انگشتهای برهنه ی پات رو توی خاک بارون خورده فرو میکنی و غلتیدن گل و تکه برگهای نمدار رو لای انگشتهات حس میکنی. کیف میده. لذت خودش رو داره. حالا که این حقیقت زشت به ما باج داده بیا روش رو زمین نندازیم. پس بیا برای یک لحظه بپذیریم که چی هستیم. توی همین بارگاه جهنمی سرد اعتراف کنیم به واقعیت. که ما گرفتار یک «سقوط بی انتها»یم. «معلق و تکه پاره شونده در دست باد»...

بعدش برمیگردیم. از پاییز به بهار. فراموش میکنیم چی دیدیم و چی هستیم. و دوباره خوش خیالی های خودمون رو از سر میگیریم.

گیتار الکتریک ساز صادقیه.

۶ نظر ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۸
همان

۴ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۴۰
همان

۶ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۵۵
همان

U

("CD cover for the studio album "Master of Puppets)  


Cannot kill the battery

 Cannot kill the family 

Battery is found in me

 Battery 

Battery



۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۰
همان

۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۶
همان
مدتی هست که با تبلت پدرم وبگردی میکنم. دستگاه با شخصیتی است. نمیدانم بعد از تولد در کارخانه و در راه رسیدن به دست من چه ماجراهایی را از سر گذرانده، اما حدس میزنم از یک جنگ بلند مدت و سنگین برگشته باشد. جنگ ویتنام شاید. تبلت من مثل این کهنه سرباز های جنگ زده است. گاهی وقتها موجی میشود. مثلا خود به خود خاموش میکند یا گاهی وقتها صفحه ی تاچش رونالدینیویی عمل میکند، من یک جای صفحه را لمس میکنم این تبلت جای دیگری را کلیک میکند. گاهی تشنج میکند و دچار پدیده ی خودمالندگی میشود، یعنی بدون دخالت من خودش جاهای مختلف صفحه را تاچ میکند. خلاصه که اوضاع جالبی ندارد. چندباری شده کامنت های ملت را فرستاده توی هرزنامه و نمیدانم کامتتهای برگشته از هرزنامه نوتیفیکشن پاسخ جدید میفرستند یا نه. بحمدلله وجدان همیشه معذب من حتی توی این مجازآباد هم دست از سر کچل من برنمیدارد. به خاطر همین خواستم بگویم اگر احیانا دیدید کامنتان پاک شده یا از طرف من بلاک شده اید یا کامنت نصفه نیمه برایتان آمده، مطلع باشید که حضرت، موجی شده. یک خبر به من بدهید رفع و رجوعش کنم.

با تشکر 
مدیریت وبلاگ
۲ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۷
همان

واژه ها دارن توی ذهنم مثل دونه های تخم شربتی توی لیوان چرخ میخورند. بالکن. هوای روشن و لطیف بهار. سبکی و رخوت. حتی زور جمعه هم به سرخوشی این بارون نمی رسه. گیره ی خاک خورده روی بند لباس. حس کردم الان نباید اینجا باشم. توی بالکن با لباس زیر و جوراب. حس کردم باید شال و کلاه کنم و برم جایی. پیش چند تا دوست. یه پیاده روی خلوت. محوطه ی خالی دانشکده با نیمکت های سیمانی نم گرفته. یه کتابفروشی دست دوم. باز یاد خاطراتی افتادم که هرگز درست نکردم. حس کردم باید جایی باشم. باید این لحظات رو جور دیگه ای صرف کنم. ولی گیر کردم. یک بهار دیگه. یه تناوب چندساله. یه جا بالاخره تموم میشه. دوربین فکسنی موبایل.  انتشار پست جدید. باز خوبه که اینجا رو دارم. خوبه.

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۴۶
همان

خانه ی مادربزرگ دیشب خیلی گرم بود. مادربزرگم خیلی ملاحظه کار و مراقب است. به حد افراط. ده روز از بهار گذشته هنوز بخاری شان به راه است. البته نمیدانم، شاید به خاطر خودش و کهولت سنش باشد که تحمل یک ذره سرما ندارد.

شب، موقع خواب تشکم را انداختم روی موکت. برای تحمل گرما، پنجره ی اتاق را باز کردم. مادربزرگم برای خنثی کردن این عمل خطرناک، از داخل تپه ی رختخواب گوشه ی اتاق، یک پتوی زمستانی برایم آورد. حالم داشت به هم میخورد ولی حال اعتراض و چانه زدن هم نداشتم.

مدتی همینطور که توی جایم غلت میزدم تا اینکه چشمم خورد به پنجره. از حسن تصادف، ماه دقیقا وسط قاب پنجره قرار گرفته بود. چند لکه ی کبود از ابر، گرداگرد ماه را فراگرفته بودند. محفظه ی ابرها مثل یک چاه بود که ماه در انتهایش افتاده بود. فروغ مهتاب به دیواره ی چاه میگرفت و تا حدی از این عمق تیره ی چاه را روشن میکرد. چیزی میان نقره ای و خاکستری. همین سایه روشن بود که به جایگاه ماه عمق میداد.  اصلا چرا به چاه تشبیهش کردم؟ «نی نی، نیم ز گفته خرسند»! محفظه ی ابرها مثل یک «بارگاه» کوچک بود با دیوار های کبود و پرده های نقره ای. و ماه در انتهای راهروی عریض و کوتاه بارگاهش نشسته بود. و بار عام داده بود. به تمام روان های پرتنش که خواب ندارند. به تمام تن های خسته و سرهای هشیار. اگر سنگینی پتوی مادربزرگ مثل لاشه روی سینه ام نیفتاده بود، بلند میشدم، تا صبح زیر نور مهتاب قدم میزدم.

به جایش گوشی ام را برداشتم. توی تاریکی تلق تلق دکمه هایش را فشار دادن و سعی کردم این موقعیت را توصیف کنم. از این تلاشهای بیهوده ی شبه ادیبانه. دستمایه ی این پست. همیشه سعی کرده ام بنویسم تا که عکس بگیرم. اگر منظره ای یا موقعیت قابل توجهی پیش بیاید به جای دوربین گوشی، کلمات را به کار می اندازم. این طوری واژه ها را زندگی میکنم. و هیچ وقت سر از این پیوند مرموز بین واژه ها و جهان درنیاوردم.

چشمهایم را عفونت خواب گرفته بود ولی خوابم نمی آمد. سطح نم دار چشمم از عفونت خواب ریش شده بود. میسوخت. میخارید. پلک هایم باید بر روی این زخم مرهم میشدند اما هرچه تقلا کردم روی هم نمی افتادند.. چشمهایم خسته بودند اما پلک هایم قبراق و بیدار. باز باز. این هم از شانس ماست. _فکر میکردم با آخرین قراری که علی را دیدم آرامش همیشگی را نگرفتم. باید تا تعطیل است و در دسترس است دوباره ببینمش. من شده ام مثل هامون. سرگردان و هذیانگو. و علی الحق که خوب دریافته چطور در میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدود._

کمی در همین هذیان ها پرسه زدم. ده دقیقه، نیم ساعت. یک دفعه چشمم را چرخاندم و به پنجره نگاه کردم. خالی بود. حالا پنجره فقط قطعه ای از آسمان روشن شب را قاب گرفته بود. ماه رفته بود.

میخواستم از شب در خانه ی مادربزرگ و ماه بنویسم. چه بی اهمیت! شاید اگر استعدادش را داشتم، یک داستانک مینوشتم. از اشتیاقم به بار یافتن به درگاه ماه. و اینکه در راه رسیدن به او چطور با پتوی سنگین و زمخت مادربزرگ میجنگم، اما زورم به نوشتن و خلق کردن نمیرسد. فقط دوست داشتم بنویسم. یک اصطلاحی هست که جدیدا خیلی در اینترنت و شبکه های مجازی به چشمم میخورد. این که فلانی با نوشتن از فلان موضوع «خودارضایی» میکند. چه اصطلاح قشنگی! من یکی دو سالی هست که دارم اینجا خودارضایی میکنم.

گمان کنم ته مانده های شوریدگی و شیدایی بهاری ام را هم از دست داده ام. شاید هم نه. عصر جمعه ست. سخت نگیرید. راستی گرداگرد ماه هم نه آنقدر ها ابرگرفته و اسرارآمیز بود و نه آنقدر ها از پشت توری پنجره زیبا به نظر میرسید. گفتم بگویم که دروغ نگفته باشم.

از Jean Sole

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۴۹
همان