همان

همان

همان

همان

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

side one:

در قطعه های ضبط شده ی موسیقی، آنهایی که در اصل اجرای زنده ی کنسرت هستند، موقع شروع آهنگ که میان حضار سکوت برقرار میشود، یا مثلا موقع اتمام آهنگ که صدای موسیقی به تدریج محو میشود، یا وسط قطعه و در نت های سکوت، همیشه یک غازقولنگی در میان حضار هست که باید همانجا سرفه کند یا عطسه کند و به هرشکلی با صدای زائدش گند بزند به حس و حال آدم. این تنها ایرادی است که میتوانم به آلبوم «الکی» نامجو بگیرم. البته یک ایراد دیگر هم هست، آن هم این است که تمام میشود. این آلبوم نباید تمام بشود. آن هم با یک انتهای الکی. بهار امسال با آلبوم نامجو گذشت. خیلی جاها تسکین دهنده بود. خیلی جاها باعث شور و هیجان میشد. موسیقی که تسکینم بدهد نسبت به سازنده ش احساس صمیمیت میکنم.

 

side two:
https://www.youtube.com/watch?v=zzq34VZVsJQ
https://www.youtube.com/watch?v=T4jcU4XATF0

 

یکبار توی اینترنت دنبال سرگذشت محسن نامحو میگشتم. اسمش را توی یوتوب سرچ کردم و به یک مستند بیوگرافیک ازش رسیدم با عنوان آرامش با دیازپام10 ساخته سمامن سالور. یک مستند قدیمی بود. مرب.ط میشد به سالهای 84 که نامجو هنوز مقیم ایران بود و ساکن خانه قدیمیشان در خراسان. در آن مستند یک سکانس هست که در حمام ضبط شده. نامجو لخت و عوز زیر دوش آب آواز میخواند و چهچه میزند و سر و صورتش را میشوید. صحنه ی بامزه ای بود. شاید فلاکت بار بود. نه فلاکتی که رقت انگیز باشد، بیشتر همدلی و شفقت ایجاد میکرد. اصلا تمام آن مستند و احوالات نامجوی آن سالها را بخواهم در دو کلمه خلاصه کنم میشود: فلاکت بار و دوستداشتنی.

چند روز بعد سراغ ویدئو های دیگر نامجو رفتم. یکیشان به همین دو سه سال پیش بر میگشت. مربوط میشد به گزارش bbc از کنسرت 2016 نامجو با همراهی ارکستر سازهای بادی هلند. این دفعه نامجو روی صحنه ی یک سالن مجلل اروپایی آوازش را انداخته بود روی سرش. درست در کانون روشنایی نورافکن ها. و یک لشگر نوازنده ی شق و رق هلندی هم پشت سرش روی صندلی ها نشسته بودند و به موسیقی مضحک و عجیب غریبش اقتدا کرده بودند. مقابلش هم انبوه یک عالمه مخاطب اروپایی بود که گرداگرد و میانه ی سالن را پر میکردند. همه برای نامجو آنجا بودند که سرش را در گریبان فرو برده بود و با چشمهای بسته میخواند: زوعولف بر بااعااد مده، تا ندعهی بر باعاااد...م...

این دو تا ویدئو که دیدم 10 سال با هم اختلاف زمانی داشتند. نامجو برای من در فاصله ی چند روز به اندازه ی 10 سال تغییر کرده بود. در آن مستند اولی موهاش کوتاه و مشکی بود، حداکثر جوگندمی بود. یک جوانک لاغرمردنی و گندمگون بود که گونه های استخوانی اش چشمهای پردرد خراسانی اش را تنگ میکردند. توی حمام محقری، زیر دوش کم جون آب، آواز میخواند و به بازوهایش کف می مالید. و حالا ده سال بعد، سر از جغرافیای مُثُل موسیقی درآورده بود و داشت روی صحنه ی تالار اروپایی آواز میخواند.

دلم روشن شد. نه از بابت تماشای داستان توفیق و پیشرفت یک آدم سخت جان؛ که این جور چیزها دیگر من را برنمی انگیزاند. و نه از بابت احساسات وطن دوستانه که مدتهاست از دستش داده ام. و نه برای موسیقی نامجو. برای خود نامجو خوشحال شدم. مردی که دور نیست. کسی که صمیمیت در چهره و رفتار و موسیقیش دل آدم را آرام میکند. دلم باز و روشن شد چون دیدم هنوز آدمهای نزدیک و صمیمی در این دنیا جایی دارند. نامجو را دوست دارم. و برای تمام موفقیت های امروز و آینده ش خوشحالم.

 

هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه...

دریافت

 


پ.ن. این پست هم تقدیم به دوستی که روزی گفت اگر از نامجو مینویسی با وسواس بنویس که من روش حساسم. برای خورشید.

۴ نظر ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۵
همان

آغاز شاهنامه| در آفرینش ماه


چراغست مر تیره شب را بسیچ/ به بد تا توانی تو هرگز مپیچ

چو سی روز گردش بپیمایدا/ شود تیره گیتی بدو روشنا

پدید آید آنگاه باریک و زرد/ چو پشت کسی کو غم عشق خورد

چو بیننده دیدارش از دور دید/ هم اندر زمان او شود ناپدید

دگر شب نمایش کند بیشتر/ ترا روشنایی دهد بیشتر

به دو هفته گردد تمام و درست/ بدان باز گردد که بود از نخست

بود هر شبانگاه باریکتر/ به خورشید تابنده نزدیکتر

بدینسان نهادش خداوند داد/ بود تا بود هم بدین یک نهاد...



»» دومین پست امروز بود. یک هایکو قبل از این گذاشتم.
۲ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۵۵
همان

روی ناقوس معبد

چیزی در خوابی آرام غنوده.

نگاه کن، پروانه‌ئی.

_Buson



توضیح: بوسون شاعر بود و نقّاش، و در اینجا لذت چشم و دل ما و نسل آینده را تصویری ظریف نگاشته است. به تقابل(contrast) میان ناقوس سیاه و سنگین و عظیم و پروانه ی کوچک ظریف و رنگین توجه کنید. این هایکو رنگ ذن دارد. درباره ی بر آب بودن زندگی و نامعلومی سرنوشت.

از کتاب صد هایکوی مشهور، سی بیوکانن، ع. پاشایی
۱ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۳۷
همان

۱

خرداد برای من بهار محسوب نمیشود. خرداد فقط یک برزخ بی مزه ی یک ماهه ست که تابستان را به بهار وصل کرده، خاصه خرداد امسال که آب  و هواش آدم را از مرداد ماهی که در راه است میترساند. گفتم در این روزهای بهاری که گذشت دائم منتظر اتفاقی بودم، بهار امسال هم به خرداد رسید و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. بیخودی اینهمه هیجانزده و منتظر بودم. غبار آمد و سوار نیامد. هنوز نمیدانم هوای بهار، عواطف آدم را تشدید میکند؟ یا حدود شدت عواطف آدمی به همین اندازه است و من چون بعد از مدتها زنده شده بودم حس کردم چیز عجیبی دارد رخ میدهد. به هرحال احساسات، بار سنگینی دارد. گاهی روان نحیف آدم طاقت این همه تکانه و تلاطم عاطفی را ندارد. این روزها انگار خوابم. منتظرم بیدار بشوم. یعنی وقتی به پایان احتمالی این سرگردانی و  پرکاه‌وارگی در باد فکر میکنم حس میکنم آن لحظه ی آزادی باید مثل برخاستن از خواب باشد. وقتی بیدار میشوی و خودت را در جای غریبه ای پیدا میکنی. چون واقعا نمیدانم کجا بیدار میشوم. فقط میدانم این سرگردانی مساوی با یک خواب است و بالاخره بیدار میشوم.


۲

من به این باور دارم که در حالت عادی، در یک آدم زنده با احساسات شدید، اگر حجم دلهره و غمی که تجربه میشود بیشتر از سرخوشی و شادی باشد مغز آدم ناخودآگاه موتورخانه ی عواطف را خاموش میکند. تا دیگری چیزی حس نکنی. اینطوری ازت در برابر احساسات منفی محافظت میکند. به هرحال دلهره مفرط برای بدن آسیب زاست. بدیش این است که وقتی موتورخانه ی احساسات خاموش شد دیگر شادی را هم حس نمیکنی. مطلقا چیزی حس نمیکنی. بهش میگوییم «افسردگی». شادی که نباشد زنده بودنی هم درکار نیست. شادی که نباشد هیچ چیزی ارزشمند نیست چه اینکه ارزش ها را شادی ما از وصول و تملک آنهاست که مشخص میکند. بعید میدانم انسان هیچ چیز دردناکی را ارزش بشمارد.

(همیشه برای من سوال بود که اینهمه هنرمندان و نویسنده ها و اندیشمندهای بزرگ برای چه سیگاری اند؟! یا میان دوستان خودم آدمهایی که به لحاظ فکری، حسابی با جوان های خالتور دودی توفیر دارند ولی سیگار از لبشان نمی افتد. میپرسم یعنی عقلشان نمیرسد که سیگار به سلامتی و به زندگی آسیب میزند؟ این آدم ها زندگی را ارزشمند نمیدانند؟ خب الان به یک فرضیه رسیدم. اینها کار با صرفه ای میکنند. آدمها درمقابل شدائد عاطفی دو راه دارند. یا افسرده بشوند یا اینکه با سیگار خودشان را تسکین بدهند. میتوانی با سیگار خودت را خلاص میکنی و زود برمیگردی به زندگی. از آن طرف میتوانی کلا احساساتت را خاموش کنی و زندگی نکنی. میتوانی افسرده بشوی. منتها اگر افسرده بشوی معلوم نیست کِی دوباره به زندگی برگردی و زندگیت به باد میرود. روزهات بیگاه میشود. نتیجه گیری: پس می بینیم که سیگار کشیدن منطقی تر است! البته شاید بگویید عده ای هم آنقدر قوت روحی دارند که خودشان را کنترل کنند و روی لبه ی تیغ ها بندبازی کنند. من اینها را داخل آدم حساب نمیکنم چون مثل سگ بهشان حسودیم میشود. این چیزها سرشتی است. یعنی این اواخر به این نتیجه رسیدم که بعضی ها به غم معتادند پس چاره ای ندارند جز اینکه به مسکن ها رو بیاورند. البته شاید دوباره دارم شکست هایم را توجیه میکنم. ولی خب توجیه درست داریم و توجیه غلط. حسابش از منویات و مقاصد ما جداست. به هرحال همچنان مواضع کودکانه ام را درقبال سیگار حفظ کرده ام. یک جور فخر به اینکه پاک پاکم مثلا.)


۳

حالا که بحث سیگار شد، بگذارید از یکی دیگر از منهیات مشهور عالم جوانی یاد کنم!

یک بار از رفیقی که خیلی ادعای میگساری و شراب شناسی اش میشود_ البته این رفیق ما لاف زیاد میزند. بعید میدانم در عمرش یک بطری عرق خارخاسک از نزدیک دیده باشد مردک. احتمالا او هم از کسی یک چیزهایی شنیده_ به هرحال یک روز از این رفیق با تجربمان پرسیدم این شراب چه حسی به آدم میدهد؟ یعنی همیشه برای من سوال بوده این مایع لعنتی که از اول تاریخ اینهمه معروف است مگر چه کاری با آدم ها کرده و میکند؟ این مستی چه حالی دارد؟... استاد فرمودند که مشروب حس خاصی به آدم نمیدهد. فقط حس آدم را تشدید میکند. یعنی اگر شاد باشی شاد ترت میکند اگر غصه دار باشی خراب تر. اگر دنبال لذت باشی با شدت بیشتری لذت میبری.

حالا تقریبا مطمئنم _البته نمیدانم قید «تقریبا» را میشود به «اطمینان» الصاق کرد یا نه. یعنی اطمینان این طور است که یا مطئنی یا نیستی. تقریبا ندارد، این را میگویم چون هنوز واژه ی مناسبی برای این حد از باورمندی پیدا نکرده ام!_ (دوباره این توضیحات داخل خط فاصله ام طولانی شد باید جمله ی قبل را باز از سر بگیرم!) داشتم میگفتم حالا تقریبا مطمئنم که بهار نوعی مسکر است. «هرمان ملویل» که در کتاب موبی دیکش همچوچیزهایی میگوید: «[کشتی پکوئود] در بهار درخشان استوا می غلتید. آن روزهای خنک آمیخته به گرمی و روشن و انباشته از احساس و عطرآگین و دیرپا و مکرر همچون جامهای بلورین شربت ایرانی بودند که گلاب‌برف بر آنها افشانده باشند.»

ملویل در جای دیگری ماه های میانی بهار (اواسط فروردین تا اواسط خرداد) را این طور توصیف میکند:  «همانگونه که وقتی آوریلApril و مهMay، آن دو دختر ُسرخ‌گونه ی رقصنده، نزد درختان زمستان‌زده ی بددل باز میگردند حتی پیر ترین سَروِ افسرده ی از هم پاشیده هم دست کم چند جوانه ی سبز از خود بیرون میدهد.»

با خواندن این تعبیرات ملویل یک جور احساس انبساط خاطر پیدا کردم_ شاید روشن ترین دلیل برای پیگیری ادبیات همین باشد. همین احساس شکفتگی ذهن آدم. ادیبات به ما تعابیر میدهد. تعابیر در ذهن آدم جا باز میکنند و یک جورهایی شریانهای ادراک آدم ظرفیت بیشتری برای جاری کردن «زندگی» پیدا میکنند. با دانستن تعابیر آدم با شدت بیشتری حس میکند. با شدن بیشتری زنده ست_ به هرحال توی این روزهای گرم تابستانی میخواهم بگویم نفرین و بدرود به بهار امسال. لعنت به بهار امسال که نصیبم از این شراب گلاب‌برف‌ افشانده فقط حزن شیرین تعمیق یافته بود و دلتنگی تشدید شده. لعنت به دختر اردیبهشت که نصیبم از جشن بزرگ بهار فقط روی نیمکتی نشستن و تماشای دزدکی رقصیدن و افشاندن گیسوش بود. میگویند جهنم از آتش تحسر شعله میکشد. میگویند آدمها تا ابد در جهنم عذاب میشکند. اگر فرض کنیم زمان دایره وار بازگردد و ما پس از مرگ دوباره و از نو همین زندگی را تکرار کنیم، بنابراین تمام این روزهای جانکاهی که از سر میگذرانم تکرار میشوند. این یعنی همان عذاب بی پایان جهنم. تمام حسرت هایی که بابت از دست رفتن بهار بیست و یک سالگی خواهم خورد شعله های جاودانه ی جهنمند. و یا شاید آن طور که ادیان انذارمان کرده اند جهنم را غفلت ها و تمرّدهای ماست که شعله ور میکند. با اطمینان میتوانم خودم را این طور خطاب کنم: خسر الدنیا و آخره.


۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۲
همان


تجسمی| محققان هلندی و بلژیکی در یک پژوهش دوساله دریافتند که «ونگوگ» در نقاشی «گلهای آفتابگردان» از تکنیک خارق العاده ای استفاده کرده است.

به گزارش گاردین، بررسی اشعه ایکس روی مجموعه نقاشی های «ونسان ونگوگ» نشان میدهد که این نقاش نامدار هلندی از تکنیکی جالب استفاده کرده است که در آن گلبرگ ها و ساقه های آفتابگردن به تدریح در طول سالها از زرد به زیتونی-قهوه ای تغییر رنگ داده و ظاهری پژمرده به نقاشی میدهند. بر اساس نتایج حاصل از این بررسی، «ونگوگ» در این نقاشی ها از 2کروم متفاوت رنگ زرد استفاده کرده که یکی از آنها در مقابل نور آفتاب دوام و استقامت کمتری دارد و به تدریج رنگ خود را از دست میدهد. این تغییرات در این نقاشی که یکی از آثار از مجموعه ی معروف «گلهای آفتابگردان» ونگوگ است، هنوز با چشم غیرمسلح قابل تشخیص نیست، اما در طول زمان نقاشی بخشی از طراوت و درخشش خود را در رنگ زرد پس زمینه و همچنین گلبرگ ها و ساقه ها از دست میدهد. بخش نارنجی رنگ این تابلوی نقاشی در مقابل نور و گذر زمان فرسایش کمتری دارد چرا که «ونگوگ» ئر این قسمتها از رنگ زرد با حساسیت کمتر در مقابل نور و همچنین سولفور کمتری استفاده کرده است. «فردریک وانمرت» متخصص علوم مواد در این باره توصیح داد: اعلام این که چقدر طول میکشد تا این تغییرات را بتوان به چشم غیرمسلح تشخیص داد، بسیار دشوار است و به عوامل متعدد خارجی بستگی دارد . ما در بررسی متوجه شدیم که ونگوگ در چه بخش هایی از رنگ زرد با حساسیت بیشتر در مقابل نور استفاده کرده ست. همچنین استفاده او از رنگ سبز زمردی و رنگ قرمز سربی در بخش هایی کوچک از نقاشی نیز تشخیص داده شده که در طول زمان سفیدتر و روشن تر خواهند شد.

این کشف نتیجه ی 2سال پژوهش علمی محققان هلندی و بلژیکی در موزه ی آمستردام است که محل نگهداری بزرگ ترین مجموعه آثار این نقاش نامدار هلندی است. این موزه پنج سال پیش میزان نور گالری های خود را کاهش داد تا شرایط بهتری برای حفظ و نگهداری 200 نقاشی و 400 طراحی ایجاد کند.

ونسان ونگوگ نقاش نامدار هلندی اگرچه در زمان حیاتش در گمنامی کامل به سر برد، اما اکنون به عنوان یکی از تاثیرگذارترین نقاشان پساامپرسیونیسم شناخته میشود. او در 30 مارس 1853 در زاندرت در ایالت ابانت هلند نزدیک مرز بلژیک به دنیا آمد. وی فعالیت هنری خود را به عنوان نقاش و طراح از سال 1880 و در 27سالگی آغاز کرد. برخی از مشهورترین کارهای او در 3سال پایانی عمرش خلق شدند. او فقط در 2ماه پایانی عمرش 90نقاشی از خود باقی گذاشت. خالق «شبهای پرستاره» و «گلهای آفتابگردان» در 29جولای 1890 در 37سالگی در میان کشتزار ها بر اثر شلیک گلوله ای به سینه اش درگذشت.


منبع: رورنامه همشهری، یکشنبه، 13خرداد97

۴ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۰
همان


۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۸
همان
۲ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۰۷
همان

۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۱
همان

من به لحاظ اطلاعات نجومی و کلا علوم مربوط به آسمان صفرِ صفرم. نمیدانم ماه شب چهارده که میگویند واقعا چهاردهم ماه قمری کامل میشود یا پانزدهم یا سیزدهم. نمیدانم ماه همیشه در آن نقطه ی به خصوص آسمان است یا در این چند شب اصرار دارد پشت پنجره ی من بیفتد. به هرحال تمام حرکات و دوران های فلکی به طرزی رقم خورده بود که چند شب پیش، ماه کامل درست در قاب پنجره ی اتاقم قرار گرفت. به پهلو خوابیده بودم. پنجره باز بود. نور مهتاب آمیخته با جریان خنک هوای نیمه شب، به طور مایل به رختخوابم میتابید. پرتوی نور کاملا از محیط تاریک اتاق من قابل تفکیک بود. یک حالت پاک و روحانی داشت(یک چیزی شبیه پوستر فیلم محمد رسول الله مجیدی شده بود!) چشمم به ماه بود. مثل مردم بیخبر دوران باستان درباره ی قرص کامل ماه خیالپردازی کردم. میگویند گذشتگان ستارگان را به چشم روزنه هایی میدیدند که سقف آسمان را سوراخ کرده اند و نور عالم سرمدیت را به زمین می تابانند. نمیدانم چرا مردم قدیم به روزنه های ریز ستاره ها راضی شده اند و دریچه ی بزرگی مثل ماه را نادیده گرفته اند. من آن شب ماه را نه به چشم یک جرم سماوی، که به صورت یک روزنه فرض کردم. جسمی به نام ماه وجود ندارد، ماه یک روزنه ی بزرگ است. یا یک دریچه ی متغیر و افشاکننده روی حجاب آسمان. در دل این دریچه میشود همان عالم سفید و روشن ابدیت را دید. نور مهتاب هم درواقع همان روشنایی این عالم مکتوم است که از خلال این دریچه میتابد. یک بار امتحانش کنید. یک بار حین تماشای ماه کامل به جای اینکه نگاه مفسّر و ذی شعورتان را هِی ببخودی به سطح کروی و سفت ماه بکوبید، با چشم های بی سواد وحشی تان به درون این دریچه فروبروید. ازش عبور کنید. احتمالا آنجا یک جور سرزمین بی انتهای سفید رنگ است که جا به جا لکه ها و هاله های خاکستری در آسمان و زمین پخش شده. اصلا آنجا آسمان و زمینی نیست. چون خط افقی وجود ندارد. همه ش سفیدی پاک و هاله های اسرارآلود خاکستری(یک چیزی تو مایه های آن سکانس مرگ موقت هری پاتر در فیلم آخر!). این حس و حال من خیلی دوام نداشت. یاد آن تشبیه تکان دهنده ی شریعتی افتادم. مهتاب همچون «دندان های سفید مُرده ای که لب هایش ورآمده» فقط مهتی بود که توی کلاس موقع خواندن این بخش از درس مثل من تنش لرزید. خب نهایتا ماه یک قمر است. اصلا تا حالا عکسهای سطح ماه را دیده اید؟ یک جورهایی خاکش سفید است. نه سفیدی پاکی که از دور می بینیم. یک جور سفیدی کثیف و مایل به کرم رنگ چرک. چیزی مثل کفن تمیز و سفید یک جسد که بعد از چند ماه که زیر خاک میپوسد، به آن رنگ در می آید. امثال من را به ماه راه نمیدهند. من همین ام. یک سابقا سفید سوق دیده به سمت پوسیدگی کرم رنگ چرک.(یک چیزی تو مایه های ترکیبات شاعرانه ی محسن نامجو مثلاً؛ لزج از انزجار است زمانه ی جاری!) آن شب از ناراحتی معده و اضطراب یک موضوع احمقانه و نور مزاحم مهتاب خوابم نبرد. اینها را نوشتم که سرم گرم بشود و چشمم سنگین.

۲ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۹
همان

آن نه ز گریه است که چشمم به قصد

هست گهر ریز به سوی دهان

لیک زبانم چو حدیثت کند

دیده نثار آرد بهر زبان

_خاقانی

۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۲
همان