همان

همان

همان

همان

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

Haru no umi

Hinemosu Notari

Notari kana

buson_


دریا در بهاران

تمام روز بر می آید و فرو می افتد،

آری، بر می آید و فرو می افتد.

_بوسون



توضیح: دریا در بهار، گرچه غالبا آشفته ی توفان نیست، باز مدام در تلاش است. در زندگی یک شخص یا یک ملت نیز همیشه همین گونه فراز و فرود ها را مقداری یکنواختی هست. هرگاه این شعر بلند خوانده شود، صورت ملفوظ واژه ی «نوتاری نوتاری (Notari Notari)» برآمدن و فروافتادن امواج را به گوش میرساند.

*از کتاب صدهایکوی مشهور، سی بیوکانن، ع.پاشایی

۱ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۵
همان

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۴
همان

نرمبار.

باران لطیف بهاری را میگویند «نرمبار». در کتاب صد هایکوی مشهور بود که به این واژه برخوردم. سوار تاکسی بودم و نرمبار بهاری به شیشه ی جلوی ماشین می نشست. برف پاک کن فاصله به فاصله، و با مکث و تعلل بسیار، روی شیشه می جنبید. از تیغ کشیدن روی این قطره های نازنین اکراه داشت.

 توی خودم بودم که گوینده ی رادیوآوا چند کلمه ی محوی به زبان آورد، دو کلمه آخر را شکار کردم، «مجید انتظامی». و یک قطعه موسیقی شروع شد. قطعه ای آشنا از آنهایی که از کودکی در گوشم بوده و هیچ وقت ردی ازش نداشته ام که پیداش کنم. بیرون تاکسی نرمبار بهاری بود. داخل کابین تاکسی نرمبار سمفونی و سنتور. در ذهن من نرمبار خاطراتی بدون تصویر.

مدتها بود از اکتشاف اینترنتی این قطعه ناامید شده بودم ولی حالا یک سرنخ داشتم، مجید انتظامی. دست آخر فهمیدم این تیتراژ کارتون بچه های کوه آلپ است. بچه های کوه آلپ_مجید انتظامی:




دریافت
۳ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۳
همان

در حاشیه ی محوطه ی اصلی مصلی و در بالادست حیاط بزرگش، بعد از اینکه دو ردیف موازی رواقها به پایان رسید، یک سقف گسترده هست که گمان کنم حکم پشت بام شبستان را دارد. یک محیط مرتفع و باز و وسیع است. روی سطحش، جا به جا هواکش ها و اتاقکهای میان تهی خرپشته مانند قرار گرفته. روز هجدهم یا شاید نوزدهم اردیبهشت بود. کمی روی این پهنه ی خلوت قدم زدم. حوالی عصر بود. نمیدانم چقدر قدم زدم. گاهی انگار آحاد متعارف اندازه گیری زمان برای توصیف «مدت» لحظات نارسایی دارند. بام مصلی آنقدر مرتفع و پهناور است که میتوانستم افق را در مقابلم و تا حدودی رها از بند برجها و ساختمان ها ببینم. و آسمان فراگیرنده و سراسری جلوه میکرد. مثل آسمان کویر. آسمان آزاد و افق باز، چیزی بود که مدتها ازش محروم بوده ام. پشت بام مصلی برای من یک جور نیمچه کویر موزاییکی وسط درندشت تهران است.

برخلاف چند روز پیش، امروز حوالی غروب، آسمان متکثر و شلوغ و رنگ به رنگ بود. پست سر من، به سمت شرق که نگاه میکردی آسمان رنگ پریده و سفید و بخارآلود به نظر می آمد. فقط دورنمای محوی از رشته کوهها در افق سیاهی میزد. بالای سرت را که نگاه میکردی آسمان آبی و صاف بود با چند لکه ایر. اما درست رو به روی من به سمت مغرب، اوضاع آسمان عجیب بود. ابرها در حوالی کوههای مقابل، سرمه ای تیره رنگ و آبستن باران بودند. در خلال ابرها، آسمان به رنگ زرد کمرنگ و بیماری به چشم میخورد. این زردی درواقع تنها اثری بود که میشد از خورشید سراغ گرفت. کوها در میان حجاب پاره پاره ی ابرها، خیلی نزدیک و با جرییات فوق العاده واضح جلوه میکردند. میشد خاکه ی سفید برف پاشیده شده بر تن نیلی رنگ صخره های البرز را تشخیص داد. درارتفاع، باد پرحجم خنک و تندی به صورتم میخورد و پاره میشد و با صدای پاره شدنش نفسم پس میرفت. طاقت نیاوردم. همانجا وسط پهنه ی پشت بام روی زمین چهارزانو نشستم. «حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد/ سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من...»1

دلتنگ شدم. از آن نوع خاص «دلتنگی» که در دستور زیان عواطف آدمی، هیچ متمم و حرف اضافه ای نمیپذیرد. دلتنگ شدم ولی نه «برای»«کسی یا چیزی». یک دلتنگی مجرد. دلتنگی خالص. از اینهمه زیبایی آسمان و کوهها دلم گرفت. حیرت زده شدم که من باید با این حجم بی انتهای زیبایی و لطافت چه کنم؟ چه کنم که حق زندگی ادا شود؟ حق زیبایی رازآلودش؟ در آن لحظات زندگی یک چیز بی نهایت زیبا بود که من باهاش هیچ غلطی نمیتواستم بکنم، جز اینکه وسط بام گسترده مصلی چهارزانو بنشینم و گذشتن زمان را نظاره کنم. زمان کجا میرفت؟ دلهره گرفتم.

آن روز، هجدهم یا نوزدهم اردیبهشت، فهمیدم که من یک انسانم و روزی خواهم مرد. نه اینکه تا الان نمیدانستم ولی در آن لحظات به خصوص این را با تمام قوای عقلی و دماغی ام درک کردم. آیا همین حقیقت ساده که «ما روزی می میریم» کافی نیست که تمام عمر پر از دلهره و غم باشیم؟ پس چرا همه اینقدر عادی رفتار میکنند، انگار که هیچ خبری نیست؟


1. اخوان
۳ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۴
همان

هوای نمایشگاه کتاب امسال برای چند لحظه به طرز غریبی زنده ام کرد. من همیشه نمایشگاه کتاب تهران را نه به خاطر محتوی و مناسبتش که به خاطر فضای مصلی نیمه کاره ی تهران دوست داشتم. امسال، همین که خبردار شدم نمایشگاه دوباره آنجا برپا شده، از خانه تا ایستگاه مترو مصلی«چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم»!

یک محل آرامبخش و دنج در آنجا سراغ دارم که دوست داشتم دوباره ببینمش. یک جور فضای سبز است. دور از عمارت اصلی و حوالی دیوارهای محاطی مصلی. درست کنج محوطه ی مصلی ست. مشرف به بام شبستان و هواکش های روی سقف. دیواره ی آنجا پر از درختچه های پرشاخ و برگ است. درواقع چند پله باغچه های بزرگ پلکانی هست که مثل باغهای معلق از بالا به پایین، شیب دارند. در دل این انبوهی وسبزی سیر شاخ و برگها، دو ردیف راه پله ی عریض به شکل زیگزاگی پایین آمده و به حیاط خلوت پشتی شبستان منتهی میشود. رج به رج،  نرده ی پلکانها به رنگ روشن آبی آسمان ست و در میان سبزی درختها جلوه ی خاصی پیدا میکند. اینجا را با مهتی کشف کردیم. اصلا همینجا بود که مهدی برای من مهتی شد. سال دوم دبیرستان. اینجا همیشه یه نسبت خلوت و دور از همهمه ی نمایشگاه ست. از آن مکانهای اسرارآمیز که فقط در تهران میشود کشف کرد. جایی آرام برای نشستن کنار یک دوست، دردودل کردن، و تعمیق رفاقتهای تازه، یا شاید تجدید عهدهای کهنه..

من آنجا بودم. در آن نقطه ی دنج مصلی. پانزدهم اردبیهشت یا شاید شانزدهم بود. ابر ها بالای سر تهران شبیه یه یک تابلوی مینیاتور بودند. ابرها مثل همیشه و معمولی نبودند، توده های پنبه ای شکلی نبودند که نخ کش شده باشند و پرز های شلخته داشته باشند. خیلی متراکم و منظم و کریستالی بودند. انگار یک هنرمند مینیاتوریست نقاشیشان کرده. همینقدر ظریف و با مرزهای نازک میان سفیدی خالص ابر و آبی سیر آسمان. سفیدی ابرها از جنس همان سفیدی ماه کامل بود. پاک و اسرارآمیز

آسمان گرچه صاف و ابری بود، اما روی این این نقطه از مصلی، و درست بالای سر من، یک هاله ی ابری  تیره رنگ و باران زا کلّه بسته بود. مثل این کارتونها که درست بالای سر طرف، یک ابر کوچک سیاه می ایستد و شروع به باریدن میکند! این هاله ی بارانزای بی شکل و شمایل، رنگ تیره ی عجیبی داشت. «تیره» که میگویم، نه مثل آن تیرگی ابرهای سیاه پائیزی که غلیظ و دل پریش باشد. تیره بود ولی ملایم بود. مثل گناهی که از کودک معصومی سر زده باشد، تیره بود ولی زشت و پلید نبود. یک چرکآلودگی معصومانه. و یک دفعه باریدن گرفت. گلوله های درشت و سنگین آب به ملایمت میخوردند زمین و متلاشی میشدند. عجب اوضاعی مسخره ای بود آقا! تمام آسمان تهران صاف و ابری بود ولی درست روی سر من داشت باران می آمد!

عجب اوضاعی بود. عجب اوضاعی بود. درآن لحظات دلم گرفت. دلم باز شد. غمگین بودم. شنگول بودم. آسمان صاف بود. آسمان گرفته بود. هوا خنک بود. لباسها به تنم سنگینی نمیکردند. کفی کفشم آن قلمبگی همیشگی را نداست و در کمال شگفتی هیچ سنگریره ی موذی ای کف پایم را اذیت نمیکرد. احساس سبکی داشتم. درست درمیان این تَمَوُّج عواطف بهاری، انگارکه روشن ترین و تراش خورده ترین معنای «زندگی» بر من تجلی کرد. به معنای واقعی کلمه احساس زنده بودن کردم. پانزدهم اردیبهشت یا شاید شانزدهم بود.

مگر میشد ازین شرایط دل کند؟ بله. خودآزارانه به گریز همیشگی رو آوردم، به آن جمله ی تکراری که: «این مال من  نیست» من لایق این احساس زنده بودن نبودم. پس تمام عواطفم به تعلیق و محاق رفت. من لایق نیستم، نه تا وقتی که تکلیفم مشخص نشده باشد. من آنجا چه کسی بودم؟ یک دانشجو؟ یک نفر شاغل؟ یک دانش آموز دبیرستانی؟ یک پدر؟ یک پسر؟ یک علاف؟ بی هویت بودم و همان سرگردانی لعنتی آمد سراغم که تمام لذت ها را منوط به داشتن یک هویت مشخص و جامعه پسند میکرد. پس چشمم را کندم و از زیر باران بهاری بیرون آمدم. برگشتم که شاید سال بعد با یک هویت کوفتی برگردم و مجاز به لذت بردن باشم. ولی میدانم که این لحظات هرگز تکرار نمیشوند.

***

پ.ن.


خب! این هم یک پست آه و ناله وار کلاسیک، و بازگشت شوالیه ی افسرده سیما. شاید خیلی بی اهمیت یا خیلی ذوق زده. نمیدونم.. فقط میدونم دل کندن از این جا و آدمهاش برای من سخت شده. به واژه «تعلق» فکر کردید? و همینطور به خویشاوندش یعنی مصدر «تعلیق» در باب تفعیل. «آویختگی» رو به ذهن متبادر میکنه. گاهی کندن آویخته ها از تن آدم، بدن رو رنجور و خونریز باقی میگذاره. گاهی به آویخته ها عادت میکنیم چنانکه به کلیدهای آویزون یه جاکلیدی کنار در خونه. کلید هایی که نصفشون رو اصلا نمیدونیم برای چی هستن ولی باید باشند. دوست بلاگی عزیزی در جایی صحبت های جالبی درباره ی وبلاگ و وبلاگنویسی نوشت. و از رقافت گفت. دوستی های نادیده. امروز که و در این حدود سه هفته ی مغشوش دور از بلاگ فهمیدم اگه بخوام اینجا رو پاک کنم باز باید تا مدتها عذاب وجدان بخورم. حداقل با روحیات این برهه از زندگیم.


پ.پ.ن.!


 این چند هفته ی اخیر ابرها رو که از دست ندادید? به خاطر ندارم هیچ وقت ابرها رو انقدر زیبا دیده باشم. اردیبهشت ابرها بود امسال.



تا حالا گذرتون به وبلاگ های کهنه و اصیل دهه هشتادی خورده؟ مثل کرگدن و جوگیریات و یک جراح و امثالهم؟یک  رسم خوبی داشتند اون زمان، پست هاشون رو بعد از نوشتن تقدیم میکردند به دوستان بلاگیشون. هر پستی رو بسته به محتواش به یک دوست بلاگی تقدیم میکردند.. به سیاق اون وبلاگ های کهنه و اصیل میخوام این پست و حال و هواش رو اگر شاد یا غمگین، تقدیم کنم به دوست قدیمی masirika. بابت کامنت و هدیه ی تولدش. ماجرا اینه که هفته ی پیش بیست ویک شدم و حالا بیست و یک سال و چند روزی از عمرم میگذره.. و یک: هیچ وقت فکر نمیکردم بشه تو روز تولد ذوق زده شد. و دو: به تازگی وارد فن کلاب اندی شدم به لطف این رفیق عزیز. ولی هیچ جوری تو کتم نمیره اندی قدش یک متر و نود باشه خداییش :/

۷ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۴۵
همان

Saturnus _ all alone



I'm standing here
Watcing the clouds float by
Wondering why the pain never deserted me
The sadness, sorrow, bewilderness that never left
(...the moments of joy I never kept)

I'm flying away

Holding hands with myself
Sharing life with myself
Reaping the loneliness I've sown
In these fields I've always grown
Digging the blackness from my mind

I will die all alone
۴ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۹
همان

ابرها را نمیدانم اما تردیدی ندارم که آبی آرام آسمان طعم شیرینی دارد. اینطور فکر میکنم. هرسال بهار که میشود، قطره های باران به طعم شیرین آسمان گواه اند. دوست داشتم این فرضیه را آزمایش میکردم اما چه میشود کرد که انسانم  و نصیب من همین شیرینی محو چکه هاست. اصلا الان که فکرش را میکنم میبینم آسمان اصلا وجود دارد؟! وسط قطعه ای از saturnus بودم که خیال چشیدن طعم این پهنه ی آبی چرک و کمرنگ بالای سر به سرم زد. موسیقی طعم دارد. موسیقی رنگ هم دارد، رنگ آسمان همین لحظه که بیرون از پنجره ی اتاقم رو به تیرگی میرود، درست همرنگ این موسیقی کهنه ست که از کودکی در گوشم باقی مانده و بعدها فهمیدم که قطعه ای از آلبوم قدیمی ناصر چشم آذر است. فکر کنم اسمش «رهایی» باشد. میگویند خوب نیست که آدم خاطره باز باشد و زیادی در تصاویر و عواطف کودکی اش سیر کند. من هم سعی میکنم کمتر در آن دوران غرق شوم. جدیدا حسرت میخورم که کودکی ام به اندازه ی کافی عمیق و غلیظ نگذشته و من را با یک ناخودآگاه فقیر باقی گذاشته_ حالا  مثلا من ناخودآگاه غنی میخواهم چه کار؟ _ با اینهمه عصرهای بهاری ناخواسته من را وسط تصویر گنگی از کودکی ام رها میکند. توی اتاق مهد کودک نشسته ام و منتظرم مادرم بیاید من را ببرد خانه. همیشه ظهر که میشد می آمد. این بار دیر کرده بود و من تا عصر تنها مانده بودم. همان روز عصر بهار را کشف کردم. از آن موقع عصرهای بهاری که می آیند همه ش منتظرم که مادرم بیاید مرا ببرد خانه.


رهایی، از آلبوم باران عشق، ناصر چشم آذر



دریافت

۱ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۳
همان

"من مثل وقتی که آدم خواب میبیند، خودش میداند که خواب است و میخواهد بیدار بشود اما نمیتواند. مات و" گنگ و گرفتارم.


_ نقل قول از صادق هدایت، بوف کور، ص۱۸

۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۲
همان



دریافت

۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۱
همان

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۵۵
همان