همان

همان

همان

همان

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

بدبختی اینجاست که این روزها همه انگار فروید و نیچه شده اند. هر رفتاری را به مبادی طبیعی و جنسی آدم مربوط میکنند. از پشت  هر کاری نیت جنسی بیرون میکشند. هرکاری میکنی میگویند «برای دختر بلند کردنه». گیتار دستت بگیری میگویند برای دختر بلند کردنه، حرفهای فلسفی بزنی میگویند برای دختر بلند کردنه، اگر تعداد پرانتز های ایموجی « :)) » را زیادتر بگذاری میگویند «برای نخ دادنه». هرچه تعداد پرانتز بیشتر، ریسمان ضخیم تر. طوری که جدیدا از ترس سوءتعبیر، جرأت نمیکنم برای دختری، :)))))))))) بفرستم! این طرز فکر و این زرنگ بازی ها که پشت هر کار آدم نیت جنسی پیدا میکنند من را آزار میدهد. انگار همه ناآگاهانه پذیرفته ایم که یک ماشین زیستی هستیم و شهوت تمام انگیزه ی ماست. درواقع چه مقر بیاییم چه نه، داروین را پذیرفته ایم. حتی آن کسی که به این چیزها فکر نمیکند در مبنای دستگاه فکری اش، گزاره «انسان حیوان است» را تصدیق کرده و از این منظر نگاه میکند، حالا میخواهد نماز بخواند و ایمان نیم بندی هم داشته باشد.

این هولناک نیست؟ اینکه جامعه بشود میدان تخیله ی لیپیدو ها. همه در پایبند شهوت، همه یک نیت، همه یک طبیعت. همه یک دست ماشین. داروین حیوانمان میکند، فروید روانمان را یکسره تشنه ی جنس مخالف طراحی میکند، نیچه هوسمند به زمینمان میبیند. حتی اگر از انجام کارهای کلاسیکی که پسرها برای دختر تور کردن استفاده میکنند امتناع کنی، همین امتناع هم میشود یک جور وسیله ی جلب توجه یا ترحم دخترها، طبق این فرمول یک عده با جذابیت مادی مخ میزنند یک عده با فرهیختگی روحی. حتی پارسا هم که باشی اگر دقت کنیم پارسایی، خلا ناتوانی آدم از کامطلبی را پر میکند. ایثارگر ایثار میکند چون خودخواهانه معنای زندگی اش را در لذت ایثار پیدا کرده. یعنی حتی ایثار هم ریشه در خودخواهی متوحش آدمی دارد.  از این چشم انداز فقط یک منظره مقابل آدم قرار میگیرد: برهوت. حتی میخواهم جسارت کنم و از اصطلاح فنی نیهیلیسم استفاده کنم. این طور که میفهمم، هم سن و سالهای من نیهیلیستند. لازم نیست فلسفه دان باشی که بگویی نیهیلیسم فضا را گرفته. برای فهم هوا یک مجرای تنفسی کفایت میکند، برای فهم نیهیلیسم یک «جان». هیچ انگاری هوایی است که تنفس میکنیم. 

 پست قبلی که گذاشتم قرار بود حول همین موضوع باشد، اما به نظرم از مقصود دور شد. میخواستم بگویم من هرچه سعی میکنم گوگوری مگوری و نیکوکار باشم باز هم میبینم عواطف انسان دوستانه ام خودخواهانه برای لذت خودم است. طوری که اگر ببینم کسی که در حقش لطف میکنم پاسخگوی لطف من نیست، به احتمال زیاد من هم در مقابل سرد میشوم، این روزها دیگر کسی آنقدر شیدا نیست که «مخدوم بی عنایت» را تاب بیاورد.

سخت شده. سراغ خدا که میروم بعد از مدتی حس میکنم با نماز خواندنم دارم به حقیقت خیانت میکنم. حس میکنم مذهب تفکر را میخشکاند. بعد از مدتی سرگردانی فکری دوباره دست به دامن خدای بالاتر از واقعیت و جزمیت دین الهی میشوم که جمعیتی پیدا کنم. و این چرخه سالهاست که ادامه دارد. شده ام یک دوقطبی که بین ایمان و الحاد در نوسانم.


عصبی و خسته و پر از کینه ام. هر روز دارم تحقیر میشم. مثل این که توی دستگاه های شکنجه ی قرون وسطایی انداخته باشندم. مثل این که جذامی باشم. خرد شدن. خرد شدن توام با گندیدن.

۳۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۴۱
همان

۱ نظر ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۷
همان

بوی رامین می‌رسد از جان ویس    بوی یزدان می‌رسد هم از اویس 

مولانا

۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۲
همان

Cassette cover for the compilation album "The Best of Kansas"1984



دریافت

۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۲۲
همان

امروز یک یدیو از اجرای ارکسترال قطعه ی «آزادی» گذاشتم. به نوازندگی و رهبری شهرداد روحانی. این قطعه ای بود از آلبوم قدیمیش: «رقص بهار».

 گمان میکنم همگی قبلا بارها این قطعه را شنیده بودیم. از آن دست آهنگ هایی است که در «گذشته های دور»، بارها از صدا و سیما پخش میشد. به خاطر همین تبدیل شده به نماینده (و یک جور هایی بهتر است بگویم برانگیزاننده ی) همان گذشته های دور. لااقل برای من که این طور است. و برای من آن «گذشته ی دور»، دو دلالت دارد؛ یکی دوران کودکی ام و دیگری دوران دورتر از آن، حتی دور تر از زمان تولدم! حوالی دهه ی پنجاه! چیزی در این قطعه ی «آزادی» هست، در لحنش، در ملودیش، نمیدانم_ من موسیقی بلد نیستم_ به هرحال خاصیت مرموزی هست که من بهش میگویم: یک «جان» دهه پنجاهی! نمیدانم چطور توصیفش کنم. به سادگی میتوانم بگویم وقتی این قطعه را میشنوم میروم به دهه ی پنجاه شمسی. اما مسئله اینجاست که من آن موقع نبوده ام. زندگی اش نکرده ام. جان یک آدم دهه پنجاهی در بدنم نبوده. پس این احساس از کجاست؟ چیزی مثل یک عاطفه ی موروثی. انگار یک رشته عواطف و روزمرگی و احوالات یک «حضورجمعی» مربوط به آن برهه از تاریخ در هم ممزوج شده و به من ارث رسیده. دهه ی پنجاه شمسی برای من مثل آن «سرزمین طلایی» برای وینستون در کتاب ۱۹۸۴ است.

یک قطعه موسیقی دیگر هم هست از مجید انتظامی که من را به دهه ی پنجاه میبرد(کلیک). همان تیتراژ بچه های کوه آلپ، که بعدا پیمان بهم اطلاع داد که آن قطعه در اصل موسیقی متن یک انیمیشن مربوط به سال ۱۳۵۶ است! یک سری اشیا هم در ذهنم دارم که جان دهه پنجاهی دارند. مثل این میز تحریر های قدیمی، با چوب روشن که یک کتابخانه رویشان سوار میشود، با آن در های شیشه ای قفسه هاشان. یا مثلا صدای تلق تلق جعبه های لاکی نوار کاست ها...

کلا این روزها نسبت به دهه ی پنجاه حس عجیبی دارم. به معماری داخلی خانه های آن زمان، به رنگ دیوارها، به لحن و طرز حرف زدن مردمش، به دایره ی واژگان آدمها در آن زمان، کتابها، رهبران سیاسی، سرامیک کف ساختمانها، حس میکنم آن موقع ها، ایران در ایرانی ترین حالتش بوده. یک جور اصالتی در دهه ی پنجاه هست که آگاهانه ست. آن زمان، مردم نه مثل دوره ی قاجار گنگ و کالانعام بودند که وجود و تشخص ملی خودشان را نفهمند و نه مانند عصر حاضر، مستغرق در مناسبات و علایق هالیوودی. انگار آن موقع برای چند لحظه در چشم تاریخ ایرانیت بروز کرده بود. برای چند لحظه ایران واقعا وجود داشت. یا لااقل یک مسئله بود. فکر میکنم لازم است برگردم به همان دوران. اگر بخواهم معنایی را پیدا کنم باید اول یک ایرانی دهه پنجاهی بشوم. چه میدانم. شاید اگر بعد از بهمن۵۷ اوضاع خوب پیش میرفت. اگر شهرداد روحانی ها در ایران میماندند. اگر «آزادی» ها همچنان تصنیف میشدند، الان این احساس ابتهاج حاصل از شنیدن قطعه ی «آزادی» شهرداد روحانی، نه دال بر گذشته های دور که چیزی از جنس حال بود. یعنی شاید آن ایرانیت محلول در لحظات دهه ی پنجاه به الان، به دهه ی نود هم نشر و تسری پیدا میکرد. کارم به خطابه و صدور بیانیه کشید! بیخیال. چیز شریفی است این آهنگ به هرحال، اصل این قطعه رو بشنوید اگر خواستید:

دریافت




پ.ن۱. دوباره تبلت بابام(حاج کاظم) رو گرفتم دستم و می آم وبلاگ! با تلگرامش سر زدم به کانال حضرت کازیمو، بعد از طریق یه فوروارد رسیدم به کانال مسی ریکا. (که اون فوروارد شاهکاری بود واقعا!) جا داره از همین تریبون ابراز مسرت و ارادت و خجالت و مخلصانیت کنم خدمت این دو عزیز که شرمنده م کردند با لطفشون. ممنون رفقا. (پیام و این چیزا بلد نیستم بدم از طریق تلگرام!)


پ.ن۲. یکی هست که همه ش با ویندوز xp و اینترنت اکسپلورر می آد وبلاگ من. امیدوارم رباتی چیزی باشه چون یه جورایی تصورش هولناک و وحشت آورده که یه انسان که ویندوز xp داره، وبلاگ آدم رو زیر و رو میکنه.

۲ نظر ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۵
همان

یک خانوم نه چندان محترمی توی اتوبوس نشسته بود. یه زن جوون خیلی چاق و غول پیکر. با تیپ به غایت زننده و آرایش غلیظ و مبتذل. به ایستگاه آخر رسیدیم و راننده، در اتوماتیک اتوبوس رو باز میکنه، کناره ی در اتوبوس گیر میکنه به ساعت این خانوم که صندلی جلو نشسته بود. حالا اتفاقی که نمی افته. یعنی بعید میدونم ساعت زیبای گرانقیمت نمای بدلی زن چیزیش شده بود، ولی داد و قال وحشتناکی راه می اندازه. راننده اول با ملایمت میگه خب خواهرم مواظب باش و این حرفها. خانوم  نامحترم با پرخاش و دهن کجی اداش رو در میاره: که خوااهرم خواااهرم... ریدی تو ساعتم خواهرم خواهرم نکن. راننده اتوبوس هم که طبیعتا بی اعصاب از قطع راه دراز و گرمای هواست، برمیگرده که: خانوم من بد دهنم ها، دهنمو واز نکن! آن خانوم غیرمحترم اینجا با صدای بلند اعلام میکنند: به معامله ی خر که بددهنی! وی در ادامه خاطرنشان میکند که: ببین آقا من عصبی بشم قاطی میکنم برات فجیع! این را با یک حالت قلدری میگوید درحالیکه بالای سر راننده ایستاده و دستش را میله میکوبد. این خانوم پس از استعمال یک رشته فحش های معامله دار و با بیان اینکه باید خسارت ساعتم رو ازت بگیرم، تصریح میکند که: کرایه هم نمیدم. و پیاده میشود و میرود. وی در ادامه باز هم ول کن معامله نبود. و جلوی اتوبوس می ایستد و رو به راننده دندان قروچه میکند و چند تا فحش دیگر میدهد و بالاخره رضایت میدهد که برود پی کار خودش.  در خلال این تیاتر رکیک و مستهجن آن مادموازل، یک ملت در تمام مدت توی این اتوبوس منتظرند که این زنکه فحش هاش تمام شود و برود تا بقیه بیایند جلو کرایه بدهند.

پیاده که شد راننده پیش خودش گفت معلومه چی کاره ای!
ولی به نظرم این خانوم چی کاره نبود. به زنهای چیکاره ای نمیخورد. ولی نمیدانم به این تیپ خانوم ها چه لفظی دلالت میشه. وحشی؟ پرخاشجو؟ لات؟ لاشی؟ یک چیزی همه ش توی ذهنم مبهم بود. 

ویکتور هوگو یه جا تو کتاب بینوایانش به طرز درخشانی، معنای حقیقی یک واژه رو مجسم میکنه که همون گمشده ی ماست. ماجرا برمیگرده به فصل های آخر کتاب اول. جایی که زن تناردیه در خلال برخوردهاش با ژان والژان و کوزت معرفی میشه. در یک موقعیت از داستان زن تناردیه متوجه میشه که کوزت داره با عروسکی بازی میکنه که مال یکی از دخترهاشه. از همین اتفاق ساده معرکه و داد و فریاد راه می اندازه و با خشونت بی اندازه و بی جا به کوزت بدبخت حمله ور میشه. هوگو اینجاست که در توصیف تناردیه میگه: "چهره ی زن تناردیه آن وضع خاص را به خود گرفت که مرکب از هیبت و آمیخته با هیچ و پوچ های زندگی ست و نام «سلیطه» بر اینگونه زنان میگذارند."

این دقیقا وصف حال همون زن توی اتوبوس بود. هیبت داشت. یعنی جوری برای راننده رجز میخوند که اگر راننده از جاش بلند میشد بعید نبود این خانوم، جدی جدی قاطی کنه به طرز فجیع! و دشنه دربیاره بنده خدا رو خط خطی کنه. از طرفی تمام این وحشی بازی ها برای هیچ و پوچ بود. احمقانه بود. یک حادثه جزیی اصلا ارزش این معرکه گیری رو نداشت. خلاصه سلیطگی کیس موردنظر approved شد.
همیشه گفتم که یه جور حس انبساط و تنویر خاطر به آدم دست میده وقتی یه واژه ی دقیق پیدا میشه. سلیطه ی هوگو چند شب من رو به وجد آورد. حالا فکر کنم یه خوره سکسیستی هم شد قضیه، نه؟ اگه شد دیگه به اوپن مایندی خودتون ببخشید.
۵ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۶
همان

۳ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۴۸
همان