یکی از بدترین حالت های دنیا اینه که بدونم دارن نگاهم می کنن. تو مکالمۀ رو در رو هم دوست ندارم چشم تو چشم کسی باشم. اگر به چشمای طرف مقابل نگاه کنم، قطعا متوجه حرفاش نمیشم. خوشگل و زشت و پسر و دختر. اونقدر جزییات پخش شده تو صورت آدما که نمیشه کلمات رو بذاری کنار هم و از توشون جمله درآری. خواستم بگم همین حس رو به دخترای تو خیابون دارم. اول حس میکنم که احتمال داره اونام از دیده شدن توسط بقیه خوششون نیاد. یا حرکت من، باعث بیشتر شدن نگاه ها بشه. خوب و بدش رو نمیدونم. به قول بزرگوار، یه نظر حلاله! البته باز هم رو جزییات شون از فاصله دور تمرکز میکنم گاهی!
حسرت یه چیز عجیبیه. شاید محسن نامجو تا آخر عمر حسرتِ دیدن صاحب عطر رو دلش بمونه. بعضیا میگن حسرت برای چیزیه که داشتی و از دست دادی. اما حس میکنم برای چیزایی که حسّ شون نکردی هم میتونی حسرت بخوری. نمیدونم واژۀ دقیقی هست یا نه.
شیدایی رو بیشتر در کاربردِ غیرفیزیکی دیدهام. درست توصیفش کردی و زیبا.
یک بار که اومدم تهران-یک و نیم سال پیش-با برادرم رفتیم تو ولیعصر پیاده روی. بعد از یک ربع بهش گفتم دخترای اینجا همه از اینستاگرام اومدن بیرون. یک شکل. موها بافته از پشت تا کمر. مانتوها شبیه به هم، شلوارای جینِ کوتاه و یه سری چیز دیگه. ناخوشایند بود برام. اون یک ربع که تموم شد، تمرکزم رو سنگفرش خیابون و تک و توک مغازه ها بود و درختایی که میدیدم. ترسناکه این حجم از شباهت بین زنها. یه دلیل براش تو ذهنم دارم که شاید یه روز بنویسم. این پاراگراف رو نمیدونم چرا نوشتم!