Alison, I'm lost
در یک دنیای ایده آل، من باید عضو یک گروه موسیقی shoegaze میبودم. یک Band ورشکسته ی بی نام و نشون متشکل از چند تا جوانک پروانه ای، که توی یکی از عصر های ماه نوامبر، اولین و آخرین کنسرتش را برای یک مشت موزیک گیک دیگر اجرا میکند. توی گاراژ کهنه ی خونه ای در انتهای کوچه ی دورافتاده ی شهر. آن شب نوارکاست های دموی آلبوم اولمان را بین رفقا پخش میکنیم که البته خود آلبوم هیچ وقت تکمیل نشد. مدتی بعد، از هم می پاشیم و هرکس میرود پی کار خودش. یکی صندوقدار یک فروشگاه شبانه روزی میشود، یکی توی گاراژی شاغل میشود و ماشین صاف و صوف میکند، یکی مهندس موسیقی یک کمپانی ضبط کوچک محلی میشود و... یکی هم میرود و آنقدر میرود که هیچ خبری ازش به گوش بقیه نمیرسد. گهگاهی همدیگر را میبینیم. حالا همه میانسال و کند و سنگینیم، چیز زیادی ازآن سالها یادمان نیست، آنقدر توی روزمرگی خودمون گم و گور شده ایم که دیگر نای کند و کاو گذشته نداریم و فقط با ادای جمله ی those were the days سر تکون میدهیم و به جلو خیره میشویم. یا اصلا، من اونی ام که بی نام و نشون میشود. که هیچ وقت نمیپذیرد ایام جوانی و بی قیدی سرآمده، دشت های فراخی که تویش با کله میدویدیم کور و تنگ شده. من کسی میشوم که طعم آزادی را به مزه ی خاکستر سیگار تاخت نمیزنم، نمیپذیرم ساز زدن فقط دلخوشکنک مقتضای teenagerی مان بوده، یا موزیکی که میساختیم crap بوده. من, عاطل و آسمون جل، هر روز ساعت پنج بعدازظهر, نت های کهنه را در هوا حس میکنم. من آواره ام و در مسکنت دست و پا میزنم. اما در عوض، من، تنها کسی هستم که آن روز عصر ماه نوامبر را از همه بهتر به خاطر می آورم. عجب عصر تاریک حیرت آلودی بود.
...Alison, I'm lost