پ.ن. هنوز همانم. گفتم یه تنوعی بدم به وبلاگم یه مدت.
در یک دنیای ایده آل، من باید عضو یک گروه موسیقی shoegaze میبودم. یک Band ورشکسته ی بی نام و نشون متشکل از چند تا جوانک پروانه ای، که توی یکی از عصر های ماه نوامبر، اولین و آخرین کنسرتش را برای یک مشت موزیک گیک دیگر اجرا میکند. توی گاراژ کهنه ی خونه ای در انتهای کوچه ی دورافتاده ی شهر. آن شب نوارکاست های دموی آلبوم اولمان را بین رفقا پخش میکنیم که البته خود آلبوم هیچ وقت تکمیل نشد. مدتی بعد، از هم می پاشیم و هرکس میرود پی کار خودش. یکی صندوقدار یک فروشگاه شبانه روزی میشود، یکی توی گاراژی شاغل میشود و ماشین صاف و صوف میکند، یکی مهندس موسیقی یک کمپانی ضبط کوچک محلی میشود و... یکی هم میرود و آنقدر میرود که هیچ خبری ازش به گوش بقیه نمیرسد. گهگاهی همدیگر را میبینیم. حالا همه میانسال و کند و سنگینیم، چیز زیادی ازآن سالها یادمان نیست، آنقدر توی روزمرگی خودمون گم و گور شده ایم که دیگر نای کند و کاو گذشته نداریم و فقط با ادای جمله ی those were the days سر تکون میدهیم و به جلو خیره میشویم. یا اصلا، من اونی ام که بی نام و نشون میشود. که هیچ وقت نمیپذیرد ایام جوانی و بی قیدی سرآمده، دشت های فراخی که تویش با کله میدویدیم کور و تنگ شده. من کسی میشوم که طعم آزادی را به مزه ی خاکستر سیگار تاخت نمیزنم، نمیپذیرم ساز زدن فقط دلخوشکنک مقتضای teenagerی مان بوده، یا موزیکی که میساختیم crap بوده. من, عاطل و آسمون جل، هر روز ساعت پنج بعدازظهر, نت های کهنه را در هوا حس میکنم. من آواره ام و در مسکنت دست و پا میزنم. اما در عوض، من، تنها کسی هستم که آن روز عصر ماه نوامبر را از همه بهتر به خاطر می آورم. عجب عصر تاریک حیرت آلودی بود.
پیش نوشت. اگر از محتوی هولناک و چندشناک پزشکی خوشتون نمی آد نخونید، یا لینک رو باز نکنید.
زمان،
زمان، زن فربه و میانسال حامله ای بود، آبستن هر لحظه، که ویار «جان آدم ها» داشت. و إلّا این همه عجاله و اضطرار به بلعیدن ایام عمر و جوانی من از کجاست؟
"This Song is called "Felitsa", and "Felitsa"... is my mother"
1993, Yanni, at Acropolis concert_
"This Song is called "Felitsa", and "Felitsa" was... my mother"
Yanni, at Puerto Rico concert, 2011_
:Song is called Felitsa
مطمئن نیستم هنوز اینجا رو میخونی یا نه.
همچنان برات آرزوی «یقین» میکنم. گرچه هردو میدونیم محال اندیشانه ست،
میدونیم و نمیدونیم...
هر چند ز کار خود خبردار نیم
بیهوده تماشاگر گلزار نیم
بر حاشیهی کتاب، چون نقطهی شک
بیکار نیم اگر چه در کار نیم
***
در کتابی، راجع به چخوف خواندم که چخوف چندان علاقه ای به «گرامافون» نداشته_ ظاهرا گرامافون از ابداعات پرسروصدای عصر چخوف بوده. درواقع صنعت ضبط صدا از همان حول حوش پا به عرصه ی هنر گذاشته._ حالا دلیل مخالفت چخوف با گرامافون جالب بود. میگفته چون یک مشت صداست که از دستگاهی بر می آید، هیچ احساسی ندارد، روح ندارد.
«احساس ندارد»...من هیچ وقت برایم مسئله نبوده که این قطعه ی موسیقی که توی گوشم فرو کرده ام، مثلا ده سال پیش ضبط شده و یک صدای مرده ست. من با موسیقی مرده بار آمده ام. من از بچگی که در خانواده ی ما نوار شجریان و موسیقی فاخر پخش میشد، یا مثلا همسایه های بی حیامان که از این دستگاه های مبتذل داشتند که کانال های مبتذل توی تلویزیون پخش میکرد و من گاهی اغفال میشدم، میرفتم خانه شان و آنها pmc میگذاشتند و من میدیدم(؟)، همان گوگوش و معین و ابی هم درواقع مرده بودند. زبانم لال البته.
میخواهم بگویم هیچ تعجبی ندارد اگر چخوف این را بگوید. در عصر چخوف موسیقی فقط در سالن های کنسرت و باله و اپرا پیدا میشده، جایی که آدمهای حی و حاضر، از گلوی زنده، در لحظه ی زنده، آواز میخواندند. کسی که به این جریان زنده تعلق خاطر دارد طبیعتا برابر موسیقی ضبط شده گارد میگیرد. ولی من که از بچگی یا موزیک ویدیو دیده ام یا توی مسافرت آهنگ گوش کرده ام یا بعد تر که با گوشی آهنگ بلوتوث میکردم تا همین امروز، سروکارم با موسیقی مرده بوده، طبیعتا با موسیقی زنده انس ندارم، چون نه کیفیت ضبط را دارد و نه حس و حالش را. با اینهمه همان یک کلمه ی چخوف تکانم داد، «احساس». چیزی که احساس ندارد نمیتواند زیبا باشد، اتفاقا هرچقدر زیبا تر و صیقل خورده تر باشد هولناک تر میشود. یک چیز زیبای بدون احساس، هولناک است. تهدید کننده ست.
تقریبا این یکی دو ماهی که از وبلاگ فاصله داشتم اصلا موسیقی گوش ندادم، خیلی هم افراطی بودم، ولی باز بیخیال شدم، الان دیگر آنقدر رادیکال فکر نمیکنم. به هرحال جریان صدا خودش روح و احساس خودش را دارد، جریان همیشه احساس دارد، نمیدانم چطور توضیحش بدهم که متن پست ادبی- آبکی نشود. نمیدانم. میخواهم بگویم حس ما در فکر ریشه دارد، پس اگر حسم به موسیقی مثبت شده حتما توی فکرم چیز زنده ای در موسیقی ضبطی پیدا کرده ام که خودآگاهانه نمیدانمش. البته این فکرها یک دفعه الان به ذهنم رسید. بیخیال. بگذریم.
درواقع اصلا قصدم این صحبت ها نبود. میخواستم یک چیز دیگری بگویم. این که بعضی موزیکها، برای من فصلی اند. یعنی موقع خاصی از سال که میشود وقت دوباره شنیدنشان میرسد. چند تا track قدیمی هستند که هیچ وقت بهشان گوش نمیدهم مگر وقتی که کیفیت خاصی در آب و هوا پیدا شود و تشنگی خاصی را در من بیدار کند. مثلا این روزهای سال که اواخر تابستان است و هوا کیفیت هیبریدی دارد، که افسردگی اتمام تابستان با رگه های اندوه پاییزی آمیخته میشود، که گاهی موقع بعدازظهر و عصر، آسمان کبود میشود و نسیم، با شدت و سرمایی که شباهتی به نسیم همیشگی تابستان ندارد، درخت ها را تکان میدهد طوری که میگویی ای دادوبیداد پاییز شد که! اما شب که میشود هوا آرام میگیرد و همه چیز دوباره سبک و تابستانی برگزار میشود تا همچنان به استمرار روزهای بلند و گرم امیدوار باشی، این موقع هاست من بی اختیار سراغ این track میروم.[الان خواستم به سیاق هرمان ملویل بنویسم مثلا، یعنی بیست متر جمله ی قیدی و توصیفی در وسط یک جمله ی ساده که فقط میخواد بگه: این روزهای سال من بی اختیار سراغ این track میروم!] این آهنگ چیزی نیست که در حالت عادی به مذاق من خوش بیاد، حتی میتواند به قول چخوف بیروح و بی احساس باشد، ولی این روزهای سال همه چیز فرق میکند، شهریورها همه چیز فرق میکند.