نمیدانم چرا من اینهمه رفتم انقلاب به این آقاهای شاعر یا نویسنده برنخوردم، ولی تا دلت بخواهد بچه هایی هستند که دستمال و فال و قرآن میفروشند و شنیدن داستان آنها هیچ چیز ندارد جز اضافه کردن به درد و رنج آدمی...
من معمولا تنهایی میرم انقلاب دیگه بچه ها کمتر همراهیم میکنن ، خسته شدند از قدم زدن های تکراری توی پیاده روهای تکراری انقلاب... کاش عادت نکنم به این تنهایی.
+ یه حسی بهم میگه این دوران بی تفاوتی سر میرسه. یه روز میشه با همون چشمای باز و پر شوق دنیا رو ببینیم ، بعید نیست...
پاسخ:
خیلی معذب کنندست این جور موقعیت ها. من یه زمان سعی کردم بی تفاوت باشم نسبت به این بندگان خدا ولی نشد. نمیشه.
میفهمم، رفقای منم زیاد غر میزنن سر این موضوع. خب، هرکسی درک نمیکنه حس انقلاب رو:-)) تنهایی هم خوبه البته، این تنهایی ناگریز بده.