پاسخ:
بدیش اینه که با قبول واقعیت ماشینی بودن انسان دیگه "چرا"یی وجود نداره، همه ش میشه همینی که هست.
تجربه گرایانه نگاه کنیم فکر کردن در باره ارزش و هدف، صرفا افسانه سرایی میشه. میخوام بگم اونچه که ما ذهن میخونیمش کلا در تعارض با طبیعت ماست. کاری که باید بکنیم شاید اینه که فقط سعی کنیم ذهن رو منحرف کنیم.
به هرحال اگر راهی پیدا کردید ما رو هم در جریان بذارید که چه باید کرد :-)
بله بله، اون همسترتون رو یادمه که لا به لای کتابا وول میخورد:-))
یه جاهایی تو تهران اصلا نمیتونی توی پارک چیزی بخوری همیشه یه گربه ی تر و تمیز هست که میاد سراغت و یه نگاه مظلومانه ای میندازه که آدم نابود میشه اصلا.
چه توصیفات نشنال جیوگرافیکالی! جدا حیات وحشه اونجا:))
عصری خوندم یادم نمیاد چی بود. فقط خواستم کامنت بدم، بی کامنت نباشه این پست؛ حیفه D:
آها؛ یه گربه ای هم تو حیاط خونه ی ما پیدا شده بود یه مدت، هر چقدر می خواستم باش ارتباط بگیرم محل نمی داد بم :///
در کل حیوون فقط حیوونای اسکاندیناوی، مگر نه ایرانیاش به درد نمی خوره :///
+ اینم کامنت به سبک شخص مذکور :))