سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ق.ظ
پاسخ:
نه بابا زشت چرا؟ اتفاقا بامزه بود. من کلا وقتی آقا خطاب میشم کیف میکنم! آخه تصوری که خودم از خودم دارم بیشتر اینه که یک پسربچه ای هستم لاغرمردنی! :))
راستش اون شوالیه ی افسرده سیما رو به دلایل امنیتی انتخاب کرده بودم یه مدتی که مثلا اسمم لو نره و این مسخره بازیا! ولی خب بیخیال شدم. همون پرهام صدام کنید:)
:))) حالت شاعرانه ایه خب، من اگه استعداد داشتم شعر میگفتم در وصفش حتماً. مولانا رو هم به ابتذال نمیکشیدم!
خب یه جورایی حسادت و حسرت هم به آدم دست میده موقع برخورد با این صحنه ها. ولی بله بهتره از زیباییش لذت ببریم.
پاسخ:
کاملا میفهمم. و موافقم واقعا. درست و غلط معلوم نیست. همین باعث تردید من هم هست. کی میتونه بگه توی واقعیت بودن ارزشمنده یا توی خیال بودن یا هرچی. ولی من میخوام وارد واقعیت بشم که ببینم توی اون دنیا عقلم چطور تحلیل میکنه. چطور تجربه میکنم زندگی رو. انگار عقل آدم وابسته به تجربه هاست. یه چیزی ته دلم میگه همه چی اونجا متفاوته. قطعا منظورم از واقعیت اونچه که در جامعه ی ما میگذره و زندگی ای که خیلی ها میکنن نیست. منظورم صرفا کنار گذاشتن خیلی از توهم هاییه که شاید به طور افراطی تمام راه های نفوذ به تجربه های جدید رو میبندن و آدم رو ساکن میکنن.
پاسخ:
متوجهم. من هم زیاد دارم ازین تجربه ی نوشتنهای مفصل و پاک کردن ها رو. سخته نگه داشتن حرفها. حداقل برای من و در شرایط من که اینطوره. قاطی همین وراجی های ماه های اخیرم، خیلی حرفها بوده که مدتها بود نمیخواستم بزنمشون ولی یه شب یه هو به سرم زده و اعترافشون کردم! انگار همیشه باید یه مستمعی باشه. برای من فعلا این وبلاگه.
واقعا از جاذبه های انقلاب توی پاییز همین صحنه هاست:)
خیلی بیرحم... و یه جورایی هم اسرارآمیزه. حداقل برای من..