پرهام اصلا خیلی از خودم تعجب کردم دیشب. هیچ نگرانِ از دست دادن چیزی نبودم... مردن برایم مهم نبود ، هیچ چیز مهم نبود اون لحظه. نگرانی واسه چی آخه؟ و همش مفهوم شعرای خیام توی ذهنم میومد...
ولی خب زنده موندن بعد از زلزله ای ویران کننده واقعا سخته. امیدوارم همچون اتفاقی تو تهران نیفته چون فاجعه میشه..
پاسخ:
من برعکس خیلی ترسیدم. یعنی بالاخره یه فرصتی پیش اومده بود که دوباره بشینم و تمرکز کنم که اگه بمیرم چی میشه و کلی حیرتزده بشم! یه جورایی فکر میکنم این طبیعی تر و در نتیجه باید درست تر باشه. نمیدونم.
منم امیدوارم همه ش همون دیشب بوده باشه. هنوز اضطراب دارم یه جورایی.
قبل از اینکه مطلبُ بخونم فکر می کردم از نظر روانی شب مزخرفی بوده برات دیشب؛ به هر حال خوبه که به خیر گذشت؛ هرچند همین که باعث شد برگردی، یعنی برای تو و ما برکت داشته و خیر بوده ;)
پاسخ:
آره بدبختی اون روز خیلی کم خوابیده بودم، کلی هم فعالیت کرده بودم که مثلا خسته بشم و شب رو زود بخوابم، یه هو این زلزله ی مزخرف اومد و مجبور شدم تا صبح با اضطراب و اون حال و هوای عجیب سر کنم. من کلا کم خواب که میشم بدجور میزنه به سرم!