تبنببمیتبججیخلجبیمیتهل
خانه ی مادربزرگ دیشب خیلی گرم بود. مادربزرگم خیلی ملاحظه کار و مراقب است. به حد افراط. ده روز از بهار گذشته هنوز بخاری شان به راه است. البته نمیدانم، شاید به خاطر خودش و کهولت سنش باشد که تحمل یک ذره سرما ندارد.
شب، موقع خواب تشکم را انداختم روی موکت. برای تحمل گرما، پنجره ی اتاق را باز کردم. مادربزرگم برای خنثی کردن این عمل خطرناک، از داخل تپه ی رختخواب گوشه ی اتاق، یک پتوی زمستانی برایم آورد. حالم داشت به هم میخورد ولی حال اعتراض و چانه زدن هم نداشتم.
مدتی همینطور که توی جایم غلت میزدم تا اینکه چشمم خورد به پنجره. از حسن تصادف، ماه دقیقا وسط قاب پنجره قرار گرفته بود. چند لکه ی کبود از ابر، گرداگرد ماه را فراگرفته بودند. محفظه ی ابرها مثل یک چاه بود که ماه در انتهایش افتاده بود. فروغ مهتاب به دیواره ی چاه میگرفت و تا حدی از این عمق تیره ی چاه را روشن میکرد. چیزی میان نقره ای و خاکستری. همین سایه روشن بود که به جایگاه ماه عمق میداد. اصلا چرا به چاه تشبیهش کردم؟ «نی نی، نیم ز گفته خرسند»! محفظه ی ابرها مثل یک «بارگاه» کوچک بود با دیوار های کبود و پرده های نقره ای. و ماه در انتهای راهروی عریض و کوتاه بارگاهش نشسته بود. و بار عام داده بود. به تمام روان های پرتنش که خواب ندارند. به تمام تن های خسته و سرهای هشیار. اگر سنگینی پتوی مادربزرگ مثل لاشه روی سینه ام نیفتاده بود، بلند میشدم، تا صبح زیر نور مهتاب قدم میزدم.
به جایش گوشی ام را برداشتم. توی تاریکی تلق تلق دکمه هایش را فشار دادن و سعی کردم این موقعیت را توصیف کنم. از این تلاشهای بیهوده ی شبه ادیبانه. دستمایه ی این پست. همیشه سعی کرده ام بنویسم تا که عکس بگیرم. اگر منظره ای یا موقعیت قابل توجهی پیش بیاید به جای دوربین گوشی، کلمات را به کار می اندازم. این طوری واژه ها را زندگی میکنم. و هیچ وقت سر از این پیوند مرموز بین واژه ها و جهان درنیاوردم.
چشمهایم را عفونت خواب گرفته بود ولی خوابم نمی آمد. سطح نم دار چشمم از عفونت خواب ریش شده بود. میسوخت. میخارید. پلک هایم باید بر روی این زخم مرهم میشدند اما هرچه تقلا کردم روی هم نمی افتادند.. چشمهایم خسته بودند اما پلک هایم قبراق و بیدار. باز باز. این هم از شانس ماست. _فکر میکردم با آخرین قراری که علی را دیدم آرامش همیشگی را نگرفتم. باید تا تعطیل است و در دسترس است دوباره ببینمش. من شده ام مثل هامون. سرگردان و هذیانگو. و علی الحق که خوب دریافته چطور در میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدود._
کمی در همین هذیان ها پرسه زدم. ده دقیقه، نیم ساعت. یک دفعه چشمم را چرخاندم و به پنجره نگاه کردم. خالی بود. حالا پنجره فقط قطعه ای از آسمان روشن شب را قاب گرفته بود. ماه رفته بود.
میخواستم از شب در خانه ی مادربزرگ و ماه بنویسم. چه بی اهمیت! شاید اگر استعدادش را داشتم، یک داستانک مینوشتم. از اشتیاقم به بار یافتن به درگاه ماه. و اینکه در راه رسیدن به او چطور با پتوی سنگین و زمخت مادربزرگ میجنگم، اما زورم به نوشتن و خلق کردن نمیرسد. فقط دوست داشتم بنویسم. یک اصطلاحی هست که جدیدا خیلی در اینترنت و شبکه های مجازی به چشمم میخورد. این که فلانی با نوشتن از فلان موضوع «خودارضایی» میکند. چه اصطلاح قشنگی! من یکی دو سالی هست که دارم اینجا خودارضایی میکنم.
گمان کنم ته مانده های شوریدگی و شیدایی بهاری ام را هم از دست داده ام. شاید هم نه. عصر جمعه ست. سخت نگیرید. راستی گرداگرد ماه هم نه آنقدر ها ابرگرفته و اسرارآمیز بود و نه آنقدر ها از پشت توری پنجره زیبا به نظر میرسید. گفتم بگویم که دروغ نگفته باشم.
از Jean Sole