همان

همان

همان

همان

خودارضایی

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۵۵ ب.ظ

۹۷/۰۱/۱۴
همان

نظرات  (۶)

مورد دوم جالب بود برام . واقعا چطور میشه فهمید فلان چیز چیزی هست که در من بیدار شده یا اینکه به من القاء شده ؟؟ که البته شاید در عمل این فهمیدن کارایی چندانی نداشته باشه . 
پاسخ:
تازه بحث روانشناسی و طبیعت و غرایز انسان هم به میون می آد که خیلی پبچیدش میکنه. به هرحال درمورد چیزهایی که به طبیعت و واقعیت نزدیک ترند راحت تر میشه گفت در ما بیدار شدند. 
بعضی فهمیدن ها و کشف ها گرچه کارایی و «فایده» ندارن ولی «ارزش» دارن.
۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۲ خورشید ‌‌‌
چه پست خوبی.
پاسخ:
یک زمان، زیاد از این فکر ها مینوشتم. برای همین به نظر خودم تکراری می آد حرفهام. یه مدت طولانیه که به لحاظ فکری درجا میزنم.
ولی به هرحال الان این کامنتت حس خوبی به من داد. ممنون. خوشحالم که به نظرت خوب بوده.
پست خیلی خوبی بود؛ امیدوارم باز هم از این کارها بکنی و از این مطالب بنویسی. حالا اسمش خیلی مهم نیست چه باشد. اگر قدری قوه ی قضاوت درباره ی خودت را کنترل کنی، میتوانی بی پروا تر و با لذت بیشتری بنویسی رفیق!

+ راستش من همیشه سوال رو یک جور شبه سرگردان میفهمم، موجودی که تعلق به هیچ کس به خصوص ندارد، اما همین که به جان آدم افتاد، چنان ما را تسخیر میکند که این بار ما از آن او میشویم تا او از آن ما. یعنی نسبت تعلق میان ما و سوالات وجود دارد، اما این نسبت بیشتر از آن طرف است تا این طرف. رمان نویس های قدر اصلا کالبد قلم خود خودشون رو محل حلول همین ارواح میکنند تا بتوانند شاهکار بیافرینند.

+ راستی چه میشود اگر حقیقت همان اندازه که بافته ی ذهن ماست، یافته آن هم باشد و برعکس؟ چرا باید حتمن یکی از این دو باشد؟ مگر یک ارگانیسم برای حفظ و توسعه ی نیروهای حیاتیش دست به خلق امکانات تازه نمی زند و همین امکانات جعلی، خود مبنای حیات او نمیشود؟ یک ارگانیسم میتواند خلق کند، جعل کند و همین حقیقت اوست.

+ جواب سوال آخرت را می خواهم از قول یکی از غول های ادبیات مدرن فرانسه بگویم: «اگر اندکی خیال پرداز بودن خطرناک است، چاره در این نیست که کمتر خیال پردازی کنیم، بل باید بیشتر خیال پرداز بود، همیشه و در هر زمانی» (مارسل پروست) 
پاسخ:
خیلی خوشحالم که چنین نظری داری رند عزیز. ممنون از لطفت. راستش من تازه قوه قضاوتم رو به شدت تعدیل کردم که شده این! :))

+ به ماهیت پرسش تاحالا فکر نکرده بودم. اینکه ما متعلق به سوالاتیم خیلی خوب توصیف وتوجیه میکنه این گرفتاری عجیب رو.

+ به طور کلی مصدر «بافتن» برای من بار معنایی منفی داره. حقیقتی که بافته ی ذهنه ارزشی نداره، چون پایگاهی نداره. میشه راحت بهش برچسب موهومات زد. گرچه نهایتا صحت همین دیدگاه هم باید توی همون میدان بافته ها محک بخوره. اما اینجا میتونیم با یک «انتخاب» ساده از تمام این پیچیدگی های جعلی و پیچیده شوندگی ها رها بشیم و زندگی رو ،فارغ از این حقیقت انسان بودنمون، به راحتی بگذرونیم. چیزی رو هم از دست نمیدیم اگر حقیقت فقط بافته ذهن ما باشه. البته من نهایتا باور دارم صحبت از «انتخاب» یک جور کالا انگاریه. و قرار نیست اصلا انتخابی باشه که ما طرف نفع خودمون رو بگیریم. ولی به هرحال این موضوع که همه ی این افکار مجعولات ذهن ماست دردناکه.
اگر انسان بودن رو انتخاب کنیم باز دو تا مسئله برای من وجود داره. اول علم. این که بتونه روزی ماهیت فکر رو برملا کنه و فکر رو به آزمایشگاه بکشه و تفکر بی معنا بشه. و دوم دین. ما برای خیالپردازی و تفکر به تجربه زیسته و زندگی کردن نیاز داریم و دین خیلی از افق ها و جنبه های زندگی رو غل و زنجیر کرده، برای تفکر و حقیقت پردازی به زندگی خالص نیاز هست باید بتونیم شیطان هم باشیم و خیلی ماجراجویی های مغایر با دستورات دین رو هم تجربه کنیم، مثلا همون طرز فکر تولستوی این احساس رو در من ایجاد کرد که آدم بدی هستم. فکر کردم اگر هیچ وقت این کتاب رو نمیخوندم، این طرز فکر هم در من بیدار نمیشد و آدم بهتری باقی میموندم. حالا هزاران کتاب هست با این طرزفکر های بدیع و حقایق تکان دهنده که میتونن از من شیطان بسازند. و من هنوز تا حدود زیادی به دین و مذهبم پایبندم.

خیلی بلند و شاید بی ربط شد صحبت هام. حرفهایی بود که اتفاقا دوست داشتم با خود شما درمیون بذارم به خاطر نسبتی که با فلسفه دارید.

+ خاطرم هست که یک بار در آوخ پستی نوشته بودی با تضمین این مصرع که: «چون چنین است پس آشفته ترش باید کرد.» اون مصرع هم برای من همچین جایگاهی داره به لحاظ مضمون. هم باید اون شعر و هم بابت این نقل قول ممنونم.
چه خودارضایی زیبایی
پاسخ:
یعنی هیچ وقت فکر نمیکردم تو عمرم یه روز کسی از خودارضاییم تعریف و تمجید کنه! ممنون :D
چیزی که من درباره ی بافتن می گم، صرفا این نیست که اونو انتخاب کنیم. یک قدم جلوتر برویم: اصلا مگر یافتن -یا چیزی که اسمش رو علم میذاری- می تونه بدون بافتن رخ بده؟ شاید این درک به این دلیل برات پیش میاد که بافتن رو معادل موهوم بودن میگیری. اما حداقل میشه دو جور بافتن رو تمییز داد: بافتن موهوم و بافتن آشکارگر.
بافتن موهوم که همانی ست که گفتی، اما بافتن آشکارگر، یعنی ایجاد مفهومی جعلی که اگرچه خودش جعلیه اما باهاش میشه چیزهایی از جهان و حقیقت رو فهمید.
نمونه ی ساده اش مفاهیم ریاضیات. مثلا عدد 0 را در نظر بگیریم؛ این عدد را کجا میتوان یافت؟ اساسا هیچ جا. نه فقط صفر، مابقی اعداد هم کمابیش همینند؛ دو را کجا می بینیم؟ منظورم دو شی یا دو انسان و ... نیست، خود عدد دو. تقریبا چاره ای نداریم که بگوییم در ذهن مان. اما خود این عدد موجود در ذهن از دو حال خارج نیست: یا این مفهوم را خود ما ساختیم یا همیشه در ذهن ما بوده، مانند رنگ چشم و ... . اگر حالت دوم بود، پس تقریبا هر کسی می بایست علم و آگاهی به اعداد میداشت، اما ما نیاز به آموختن ریاضیات داریم و این یعنی ما نیاز داریم تا یاد بگیریم مفاهیم ریاضی را در ذهن مان بسازیم. حالا با این اعداد جعلی و ذهنی، آیا قادر به کشف خاصیاتی از جهان نمیشویم؟ اشیا و موجودات را نمی شماریم؟ یا بالاتر از آن به علومی چون فیزیک و شیمی و زیست شناسی نمی رسیم؟ به همین دلیل است که میگویم نباید بافتن را دست کم گرفت.
آثار هنری بزرگ هم، درست قادر به ایجاد توانای مشابهی در ما هستند.
پاسخ:
ممنون از شرح و بسط این موضوع. قابل درک بود. من به ارتباط بین بافته ها و واقعیت ها توجه نکرده بودم. 
پس تمام این مدت به افسانه پردازی مشغولیم؟ پس چرا باید سعی کنیم باسواد باشیم؟ اینهمه اصرار به کتاب خواندن و رشد فکری و تحصیل دیدگاه های تازه برای چیست، اگر همه ی اینها یک سری محصولات زایدی هستند که مغز ما تولید میکند؟

منم خیلی به این مسائل فکر کردم . پاسخی که برای خودم پیدا کردم این بود که تمام چیزهایی که بدست میارم فقط یک هدف دارند و اونم اینکه رنج منو از دنیای بیرون کم کنند و لذتی ذهنی بهم بدند و خودم رو بهتر بشناسم و بتونم زندگی بهتری داشته باشم و اگر خیلی دیگه شاهکار کنم بتونم زندگی خوبی رو برای دیگران هم فراهم کنم... اینه فلسفه من از خواندن و دانستن! فعلا فقط دارم توی اون کاهش رنجه عمل میکنم!

گفتم یک هدف چقدر یهو زیاد شد :))

و همین چیزها خودش کلی زمان میبره...


راستی ... اصلا از کجا این احتمال اومد به ذهنت که افکار ما از بیرون ممکنه نشئت گرفته باشه؟ خوب اتفاقات بیرونی و تجربیات روی ذهن ما اثر دارند ولی منظورت چی بود؟ 
پاسخ:
هدف خوبیه. کاهش رنج واقعا چیزیه که منم دنبالشم. منتها گاهی خود دانستن رنج آور میشه. مثلا همون حرف تولستوی خیلی من رو آزار داد. چون بیرحمانه بهم گفت که چه ذات پلیدی میتونم داشته باشم. یا اون تعلیقی که به آدم دست میده وقتی میبینی هیچ راهی برای رسیدن حقیقت نیست، در عین حال نیازمند حقیقتی. شاید به قول دوستی ما گرفتار تراژدی زندگی محدود و توانایی تفکر هستیم، چاره ای جز فکر کردن به مسائل کلی درباره ی زندگی و مرگ نداریم. 

خب باز همون حرف تولستوی. من فکر کردم اگه هیچ وقت حرفش رو نمیخوندم، هیچ وقت موقع خوندن آگهی ها چنین حسی بهم دست نمیداد، هیچ وقت رفتاری مثل شاد شدن از خودم بروز نمیدادم. بعد پرسیدم این طرز فکر به طور بالقوه در من بود؟ یا صرفا از بیرون اومد و توی ذهنم جا گرفت؟ البته جواب تا حدودی مشخصه، میشه به غرایز بقا ربط داد ولی درمورد خیلی از طرز فکرهای دیگه نمیشه راحت قضاوت کرد.