ملاقات دوم و پشت بام مصلی همیشه نیمه کاره ی تهران
در حاشیه ی محوطه ی اصلی مصلی و در بالادست حیاط بزرگش، بعد از اینکه دو
ردیف موازی رواقها به پایان رسید، یک سقف گسترده هست که گمان کنم حکم پشت بام
شبستان را دارد. یک محیط مرتفع و باز و وسیع است. روی سطحش، جا به جا هواکش
ها و اتاقکهای میان تهی خرپشته مانند قرار گرفته. روز هجدهم یا شاید
نوزدهم اردیبهشت بود. کمی روی این پهنه ی خلوت قدم زدم. حوالی عصر بود.
نمیدانم چقدر قدم زدم. گاهی انگار آحاد متعارف اندازه گیری زمان برای توصیف
«مدت» لحظات نارسایی دارند. بام مصلی آنقدر مرتفع و پهناور است که
میتوانستم افق را در مقابلم و تا حدودی رها از بند برجها و ساختمان ها ببینم.
و آسمان فراگیرنده و سراسری جلوه میکرد. مثل آسمان کویر. آسمان آزاد و افق باز، چیزی بود که مدتها ازش محروم بوده ام. پشت بام مصلی برای من
یک جور نیمچه کویر موزاییکی وسط درندشت تهران است.
برخلاف چند
روز پیش، امروز حوالی غروب، آسمان متکثر و شلوغ و رنگ به رنگ بود. پست سر من، به سمت
شرق که نگاه میکردی آسمان رنگ پریده و سفید و بخارآلود به نظر می آمد. فقط
دورنمای محوی از رشته کوهها در افق سیاهی میزد. بالای سرت را که نگاه
میکردی آسمان آبی و صاف بود با چند لکه ایر. اما درست رو به روی من به سمت
مغرب، اوضاع آسمان عجیب بود. ابرها در حوالی کوههای مقابل، سرمه ای تیره رنگ و
آبستن باران بودند. در خلال ابرها، آسمان به رنگ زرد کمرنگ و بیماری به چشم
میخورد. این زردی درواقع تنها اثری بود که میشد از خورشید سراغ گرفت. کوها در
میان حجاب پاره پاره ی ابرها، خیلی نزدیک و با جرییات فوق العاده واضح جلوه
میکردند. میشد خاکه ی سفید برف پاشیده شده بر تن نیلی رنگ صخره های
البرز را تشخیص داد. درارتفاع، باد پرحجم خنک و تندی به صورتم میخورد و پاره میشد و
با صدای پاره شدنش نفسم پس میرفت. طاقت نیاوردم. همانجا وسط پهنه ی پشت
بام روی زمین چهارزانو نشستم. «حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد/ سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من...»1
دلتنگ
شدم. از آن نوع خاص «دلتنگی» که در دستور زیان عواطف آدمی، هیچ متمم و حرف
اضافه ای نمیپذیرد. دلتنگ شدم ولی نه «برای»«کسی یا چیزی». یک دلتنگی مجرد.
دلتنگی خالص. از اینهمه زیبایی آسمان و کوهها دلم گرفت. حیرت زده شدم که
من باید با این حجم بی انتهای زیبایی و لطافت چه کنم؟ چه کنم که حق زندگی
ادا شود؟ حق زیبایی رازآلودش؟ در آن لحظات زندگی یک چیز بی نهایت زیبا بود
که من باهاش هیچ غلطی نمیتواستم بکنم، جز اینکه وسط بام گسترده مصلی
چهارزانو بنشینم و گذشتن زمان را نظاره کنم. زمان کجا میرفت؟ دلهره گرفتم.
آن روز، هجدهم یا
نوزدهم اردیبهشت، فهمیدم که من یک انسانم و روزی خواهم مرد. نه اینکه تا
الان نمیدانستم ولی در آن لحظات به خصوص این را با تمام قوای عقلی و دماغی
ام درک کردم. آیا همین حقیقت ساده که «ما روزی می میریم» کافی نیست که تمام
عمر پر از دلهره و غم باشیم؟ پس چرا همه اینقدر عادی رفتار میکنند، انگار
که هیچ خبری نیست؟
1. اخوان