پاسخ:
فکر کنم کمی سوتعبیر هم پیش اومده، آخه من نمیخواستم وارد جزئیات بشم، چون گفتم یه جورایی مسخره میشه، فانتزی های ذهنم، وسواس هام، اضطرابها، اینها رو نمیشه شرح و بسط داد چون خیلی شخصی اند و صحبت کردن ازشون مسخره و آکوارد میشه. مثل وقتی یه خواب پریشون رو تعریف میکنی، به نظر خودت واقعا هولناکه ولی مخاطبت چون اون فضا رو تجربه نکرده نمیتونه واقعا بفهمه. حالا اینکه من گفتم سه سال به بطالت گذشت، بر همون تجربه ی شخصی غیرقابل روایت من استواره، یعنی نخواستم دقیقا بگم چه چیزایی وقتم رو تلف کردن. برای همین شاید تو به اشتباه فکر کردی منظورم صرف یوتوب گشتن و داستان خوندن و نگاه کردن آدمهاست، نه، من منظورم این کارها نبود دقیقا، نمیگم کسی که این طور باشه وقت تلف کرده.
بذار حالا سربسته بگم بخشی از ماجرا رو ولی ممکنه آکوارد بشه حرفهام، به هرحال، مثلا من تو سال پیش دانشگاهی یادمه به یه جور رویابافی مرضی گرفتار شده بودم. مثلا رویا میبافتم که توی آمریکا زندگی میکنم و بازیگرم، حالا راجع به لاولایفم نگم واست!:D مسئله ی اصلی همون بود البته، بگذریم، بعد من صبح تا شب چه میکردم؟ تو اینترنت اخبار زندگی یه بازیگری دنبال میکردم، TMZ و just Jared و خلاصه از این فضولات زردی که پاپاراتزی ها جمع میکنند تا تمام مصاحبه های یوتوب، تمام فیلمهاش،... کل اون سال به این منوال گذشت، حتی تو مدرسه من عملا ته کلاس میشستم تو ذهنم رویابافی میکردم، زنگهای تفریح از بقیه جدا میشدم رویابافی میکردم، هرچی زور میزدم روی واقعیت و روی درس و مشق تمرکز کنم نمیشد، اضطراب اون سال بود که من رو اسیر رویابافی کرد، و چون اطرافم دوستی نداشتم هر روز بیشتر توی این فاضلاب فرو رفتم. اینکه میگم یوتوب گردی کردم منظورم همینه وگرنه استفاده از یوتوبگردی رو تکریه نکردم، به علاوه، با رویاپردازی مشکلی ندارم ولی رویابافی رو بیهوده میدونم. این دو تا با هم فرق دارند، رویاپردازی یعنی پرداختن یک نظام واقعیت سوای واقعیت موجود. ولی رویابافی یعنی اینکه صرفا یه سری واقعه رو تصور کنی و به هم ببافی، اولی یه ارزش و شاید یه خودآگاهی بزرگه، دومی بیهوده ست. بنابراین وقتی میگم بیهوده منظورم بیهوده درمقابل اون تصویر «موفقیت» و این چیزها نیست که تو فکر کنی دارم خودم رو در برابر اون ایده آل حقیر میشمرم.
این ماجرای سال چهارم بود، سالهای بعد هم تقریبا درگیر توهمات مشابه بودم.
الان شاید یک سالی هست که دیگه مثل قبل غرق و گم نیستم، و بهتر شدم، اینجایی من ایستادم و از این چشم انداز تمام گذشته ی سه ساله م به نظر هیچ می آد، میدونی چرا؟ چون رویابافی اون غنا و قدرت رو نداره که تبدیل به تجربه ی زیسته ی آدم بشه، رویاپردازی چرا، رویا پردازی این غنا رو داره ولی رویابافی نه. بنابراین تمام اون روزها و تمام اون توهم ها دود شدند و رفتند هوا. توهم مثل اسید تمام اون بخش از عمرم رو که ۱۸ تا ۲۰ سالگیه به طور کامل بخار کرد. من مطلقا یادم نمی آد اون روزها چه گذشت، چه افکاری داشتم یا چه کارهایی کردم، بطالت مطلق بود، ناپدید شد. زمان رو از دست دادم. اون تجربه ست که آدم رو به علم و اور کا اوره کا میرسونه، من تجربه ای جمع نکردم اصلا.
درنهایت با کلیت اون حرفت موافقم، اگر بتونم به چیزی برسم، چون این چیز به پشتوانه ی سالهای بطالتم هم هست پس میتونه به اون سالها ارزش بده، چون عملا همون سالها من رو به اینجا رسوندند.
اینکه وقتت رو صرف نوشتن چنین کامنت بلندی کردی و همینطور حالا که پای این اعترافات طویل من نشستی، نشونه ی محبته. ممنونم ازت. من میرم چرخ بخورم :D