همان

همان

همان

همان

۳۱۷ مطلب توسط «همان» ثبت شده است


Life it seems to fade away YARE NARENJI JOONOM, GOL YARE NARENJI JOONOM
Drifting further everyday YARE NARENJI JOONOM, GOL YARE NARENJI JOONOM
Getting lost within myself YARE NARENJI JOONOM, GOL YARE NARENJI JOONOM
...Nothing matters no one else... YARE NARENJI JOONOM, GOL YARE NARENJI JOONO

[!Fix me, Fuck]
Ay yare narenji joonon, gol jame narenji joonom...



Metallica's "Fade to black", from the album "Ride The Lightning"(1984)   


دریافت

 (CD cover for the studio album "ride the lightning"1984)
۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۲۰
همان

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۴
همان

۱

چند روز پیش بعد از مدتها دوباره به انقلاب سر زدم. نبودید ببینید چه هوای خنک و غریبی توی «کوچه ی ماه» جریان گرفته. فکر میکردم تمام افسون این کوچه به همان بهت و خشکیدگی سرد و پاییزی اش منحصر باشد. اما حالا کناره ی «خیابان فرصت شیرازی» را بگیرید، نرسیده به دانشکده دامپزشکی، این کوچه باریک و دهلیزگون را زیارت کنید. تنگ و صامت میان دو آپارتمان عظیم الجثه قرار گرفته. در سمت چپ، همان پنجره های آلومینیومی زنگ زده و دیوار های کهنه ی آجری که با لباس مندرس پیچکیشان از همیشه جادویی ترند. پیچک هایشان سبز شده. روشن روشن. انتهای کوچه، مقابل در ساختمان، از دیوار کوتاه شده ی همسایه، چند شاخه ی پربرگ و بلند بیرون زده و در هوا معلق مانده. درست مقابل در ورودی ساختمان، یک سایه بان بی ستون کلّه بسته. یک سقف مخلخل روشن سبز رنگ.  از بالا نور میریزد روی سقف برگها. ترکیب مواجی از روشنایی و سایه ی سبز و خنک می افتد روی زمین. اگر کوچه در پاییز پر از معما بود و مثل رحمی بود که میشد از آن به بهشتی زاده شد، حالا در بهار، کوچه خود آن بهشت مکتوم است که منکشف شده.

یک بابایی در آن حوالی پرسه میزد. نمیدانم نگهبان کوچه بود یا چه، به هرحال چشمش را دور دیدم رفتم داخل. با احتیاط به سمت ساختمان انتهایی که پیش میرفتم، پنجره های کهنه به من خیره بودند. به انتها رسیدم. زیر سقف شاخه ها ایستادم به سمت بالا نگاه کردم. نور و سایه در هوا مثل حوض فیروزه ای آب مواج بود. از نور به سایه از سایه به نور می‌لرزید و متغیر میشد. مطابق خاصیت معمول دوقطبی ها، حالت مغناطیس داشت. قوای دماغی ام را به خودش میکشید و مغروق این معمای جاری در فضا میشدم. از راهرویی که در دل ساختمان بود، صدای پا شنیدم. بیشتر از این نمیشد ماند. برگشتم. پشت سرم صدای باز شدن در آمد.

۲

نهایتا اعتراف دردناک اینکه آن روز خیلی حسرت خوردم. _حسرتی که گمان کنم به عنوان یک دانش آموز تجربی دبیرستان همیشه با خودم خواهم داست. ولو بی وجه باشد._ ظاهرا آن ساختمان افسون زده ی انتهای کوچه، یک ساختمان آموزشی مربوط به دانشکده پزشکی ست. (باز هم یادم رفت به نوشته ی سردرش دقیق شوم)حسرت خوردم که دانشجوی علوم پزشکی نیستم. خود پزشکی که هیچ وقت بریم برانگیزنده نبود. داروسازی را دوست داشتم. آن هم صرفا بخاطر اینکه از بچگی تصویر ایده آل موفقیت در تلویزیون، آدمی بود که پشت میز آزمایشگاه و لوله های پیچ در پیچ و متصل ایستاده و دارد با یک بالن شیشه ای، محلولی را میریزد توی بالن محلول دیگر: «علم». این تو علم![به این اشاره میکند] عجیب که نیمچه استعدادی هم درشیمی داشتم. ولی زیست و ریاضی اصلا، خصوصا در قیاس با علی. من فکر میکنم مزخرفاتی مثل علاقه و پشتکار حقیقت ندارد. تنها چیزی که اهمیت دارد «استعداد» است. یک نفر در چیزی استعداد دارد پس «تشویق» میشود. از دو جهت تشویق میشود. یکی از طرف خودش وقتی که حس میکند کاری را تمیز و متقن از آب درآورده، دیگری از سمت دیگران و حس بالادستی. تشویق(باب تفعیل شوق) هم که باعث «لذت و شوق» در افراد میشود و دست آخر لذت به «علاقه» منجر میشود. این خاصیت مغز ماست که به چیزهای لذت بخش علاقه(وابستگی) پیدا کنیم. علاقه هم انسان را به «تکرار» وا میدارد و «تکرار» دقیقا همان مزخرفی ست که کاظم قلمچی و رفقا بهش میگفتند:[با صدای مطنطن گوینده های تبلیغ تلویزیون بخوانید!] «پشتکار»!

پس از اولش هم داروسازی یک سراب بود چون من برای علوم طبیعی ساخته نشده بودم. من به درد ادبیات میخوردم از اول. یا هنر. همان قصه ی تکراری و حال به هم زن که تا حالا از زبان هزار نفر شنیده اید. خودتان دنبالش را بگیرید: آب و نون چه میشود. از همان اول  در میان فامیل، من مشمول آن حکمت مطلقه ی «برو پزشکی، در کنارش هنر رو دنبال کن» بودم. حالا اینجام. همینجا.

 _ همین الان موقع نوشتن، در ذهنم جرقه زد که واژه ی کوچه درواقع همان «کویچه» به معنای کوی کوچک است، تا قبل ازین همیشه کوی و کوچه را هم معنی میگرفتم_

۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۶
همان

ترنم . [ ت َ رَن ْ ن ُ ](ع). درست هنگامی که سایه ی آبی رنگ ابر ها بر پهنه ی دشت خالی افتاد. «وسعت» مفهوم خرد و حقیری می نمود. به تمام سرهای متحیر حق دادم که خالی بغض آلود تخیل خود را بر سفیدی بوم فراسو به هزار الوان همگن بپوشانند. تابلوی بهشت. فکر میکردم او را گم کرده ام. سنگینی این جستجو وجدانم را متورم میکرد. او گم نشده بود، مرده بود. تمام این مدت جسدش را روی دوشم حمل میکردم. حالا سبک ترم. دوست داشتم زنده باشم. هیچ دوست نداشتم بمیرم. صدای تیک تیک ساعت، مثل صدای مضغ و خرد کردن تکه بیسکوییتی در دهان بود. تیک تیک عقربه های ساعت، صدای کورت کورت خرد شدن زندگی زیر آرواره های زمان بود. رومانتیک شدم، دوست داشتم زره میپوشیدم و به سواران جاری دشت میپیوستم. یا کودکانه مرعوب عمق و سیاهی زیرزمین کهنه خانه ی مادربزرگ میشدم. رکود مات و گنگ عصر بهاری را در رگبرگ های گلدان حاشیه ی حوض خانه ردیابی میکردم. وقتهایی که گذشته مثل انعکاس خنک آب بر تن دیوار آجری مضارع میرقصد. من زنده ام. من هیچ دوست ندارم بمیرم.

یک واژه ی جدید آموختم: «ترنم». درباره ی این واژه در لغتنامه ی زیسته ی من این چنین آمده:

ترنم . [ ت َ رَن ْ ن ُ ](ع). درست هنگامی که سایه ی آبی رنگ ابر ها بر پهنه ی دشت خالی افتاد. «وسعت» مفهوم خرد و حقیری می نمود...

***



دریافت

۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۲
همان

این صحنه ی آخرش از بچگی در ذهنم مونده. محتوی و ماجرا هاش به کنار، همون تصویرسازیش و رنگ پردازی هاش به خودی خود دلنشینه.


» تغییر قالب وبلاگ موقتیه.گفتم این دفعه دیگه واقعا خاموش کنم چراغ ها رو، بشینیم فیلم ببینیم :-)




دریافت
مدت زمان: 1 دقیقه 16 ثانیه 

۵ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۱۷
همان

۵ نظر ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۶
همان

۱ نظر ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۵
همان

۱

شما حس نمیکنید به طور کلی بهار عجیبی شده؟! خیلی عجیب و مرموز. حس میکنم چیزی در شرف وقوع است. دائم منتظر یک اتفاق ام. به رغم حال و هوای متغیر و نوسانات عاطفی ام، این حس هیجانزدگی همیشه پابرجاست. با این قاعده که وقتهایی که خوشحالم، حس میکنم بشارتی در راه است و مواقعی که مضطربم، خیال میکنم توطئه ای در کار است. نمیدانم. شاید هم فقط زنده ام و از زنده شدنم بعد از مدتها، هول و هراس گرفته ام. من زنده شده ام، گاهی از دیدن یک قاب تصویر و شنیدن یک قطعه ی موسیقی آنچنان یه وجد می آیم که گم میشوم! و بقول هدایت به «گوارا»یی درد میکشم. هوای بهار مجنونم میکند. حس میکنم گمشده ای هست که در جریان تمام روایح و دمای بهاری میتوان ردی از او گرفت اما خودش، کلیتش، بدنش، درمحاق رفته. بوی او را حس میکنم و سرخوش میشوم. لکه میدوم به قول ندوشن!

۲

من «جوان»م. دیگر نمیتوانم به خودم برچسب «نوجوان»ی بزنم اگرچه هنوز دچار سرگردانی و دلهره های بی اساس و حتی بثورات پوستی ام! با وجود اینها میدانم که اینهمه احساسات غریب و غلیظ، فقط از قلبی جوان است که این طور میتواند بجوشد. حتی به لحاظ فیزیکی هم مدتهاست که از دیگران در این باره سرنخ میگیرم؛ مثلا «عمو» خطاب شدنم از زبان بچه های خردسال کوچه، یا وقتهایی که توی میدون انقلاب دادزن های دم پاساژ، رو به من میگویند «پایان نامه»؟ تا چند وقت برای «کمک درسی» مرا به طبقه ی پایین پاساژ آدرس میدادند! اینکه جوان به نظر می آیم نه فقط احساس مسئولیت به گردنم می اندازد که احساس حرمان و حسرت وجودم را میگیرد. چیز مهمی دارد از دست میرود.

۳

یک شب موضوع برنامه ی صدبرگ شبکه چهار، جوانی بود. مجری از ریشه ی واژه ی جوانی گفت. گفت که ظاهرا جوانی از ریشه «جویدن» آمده. سنی که در آن، آدمها دندان سالم برای جویدن دارند. البته که مولفه های جوانی به همین دندان سالم ختم نمیشود. مثلا یکی از مولفه های دیگر جوانی در ذهن من زانوی سالم بوده_ در بچگی یک روز با پدرم رفته بودیم کوه. حوالی قله مردی هم سن پدرم نشسته بود، همکلام شدند، هردو از خاطرات کوهنوردی جوانی گفتند. هردو تایید کردند که از «چهل به این طرف»، هرچقدر هم که سالم و سرپا باشند ولی«زانو دیگه مثل قبل نمیکشه» از آن موقع زانوی سالم برای من مولفه ی جوانی شد!_ قلب سالم و چشم سالم و خیلی چیزهای دیگر را باید اضافه کرد. شاید «دندان» و «جویدن» اینجا مجازند. دندان به معنای تن، جویدن به معنای تمتع از  خاصیت زنده بودن.

۴

 [یک رشته غرغر های معمول که با select all متن و لمس دکمه ی بک اسپیس پاک شد]


۴ نظر ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۳۹
همان



دریافت

۶ نظر ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۵
همان

۱

وبلاگ جدیدی کشف کرده بودم و از خواندن مطالب جذابش کیف آمیخته به حسادت میبردم. باید پسری باشد در سن و سال خودم. شاید کوچکتر. از آن هایی که موقع خواندن نوشته هایش حس میکنم میتوانست یک «علی» برای من باشد. شاید. اگر همدیگر را بیرون از جغرافیای این کادرهای سفید و کلمات میدیدیم. به هرحال... این دوست تازه یافته بیشتر خاطره می‌نویسد. داستان کوتاه و نوشته های شعرگونه و خیلی چیزهای دیگر هم آنجاست، ولی بیشتر نوشته ها شرح وقایع و احوال نویسنده است. نوشته هایی که درباره ی «من» بلاگرند. جملاتی که با شناسه ی اول شخص فعل میگیرند. با وجود این، دقتش به سمت خود «من»ش معطوف نیست. به سمت بیرون است. خاطراتش متضمن وقایع جذاب و ماجراهای تعریف کردنی اند. پر از آدمهای گوناگون، موقعیت های مختلف، فضای های متنوع. تمام اینها را با تعابیر ادبی و خیالپردازی میپروراند و یک نوشته ی دوست داشتنی خلق میکند. صندلی اتوبوس، کلاس درس، حیاط خانه، هرجایی را در دنیای قلمی اش میگنجاند. از وبلاگش هوا و نور و رنگ می پاشد بیرون. وبلاگش. یک دنیای شخصی است.

از آنجایی که یک عمر با بچه های مردم مقایسه شده ام، ناخودآگاه ذهنم به سمت مقایسه ی وبلاگ هایمان رفت. برگشتم اینجا و به نوشته های خودم نگاه کردم. من دیگر رسما هرچه مینویسم از «من» است و تمام افعالم شناسه اول شخص دارند. _مثل دوران دبستان که تازه جمله سازی آموخته بودیم و با هر واژه که میگفتند جمله بساز، اول خط، واژه ی «من» را میگذاشتیم و بعد مواجهه شخصی خودمان با آن واژه را در گزاره میگنجاندیم._ منتها من پایم را از محدوده ی «من» فرا تر نمیگذارم. حس میکنم هیچ واقعه ی عمیقی از سر نگذرانده ام. فقط درون خودم ماجرا جسته ام و با عواطفم معاشرت کرده ام. نهایتا اگر بخواهم از ادبیات کمک بگیرم برای توصیف بهتر آن چیزیست که درونم میگذرد و نه دنیای اطرافم. مدتهاست که به لحاظ فیزیکی تنها شده ام. این مقتضای شرایط حال حاضر است و قطعا میگذرد. ولی چیز بیشتری در کار است. انگار همیشه «من» با غم گره خورده.

۲

مستندی در تلویزیون داشت اسکن مغز یک نفر را نشان میداد. عصب شناس، نوک خودکارش را بر روی تصویر گذاشته بود و میگفت مواقعی که فرد مضطرب یا محزون است این قسمت ها فعال تر میشوند؛ بخشی از تصویر اسکن شده ی مغز را نشان داد که با لکه های قرمز و نارنجی متمایز شده بود. نوک خودکارش حوالی این نقاط چرخید و گفت این منطقه ی مغز مسئول اندیشیدن درباره ی «من بودن» ماست. درمواقع حزن و اضطراب این منطقه فعالتر میشود و ما در عواطف دل پریش خود غرق میشویم. 

گویا غم و اضطراب ریشه در همان قسمت مغز دارند که ما را به «من بودن»مان آگاه کرده، البته مطمئن نیستم این برداشتم درست باشد. به هرحال وبلاگ خودم است، بگذار دوباره یکی از آن نتیجه گیری های بی اساس و کلی ام را هوار کنم اینجا. اینکه تمام پروا ها و غم ها از آن نقطه نشئت گرفته. اصلا فکرش را که میکنم، درکودکی، انگار پایان دوران بی دغدغگی و شادی قائم به ذات کودکانه ام از همانجایی شروع شد که عقلم رسید و به «من بودن»م فکر کردم. به اینکه آیا «من بودن» در بدن پدر ومادرم همین کیفیتی را دارد که در تن من؟ حیرت زده شدم. شاید برای اولین بار.

حتی مواقعی که اطرافم شلوغ هم باشد باز هم تنهایی دست از سرم بر نمیدارد. با آدمها خوشحالم ولی تنهایی هم هست. من در لحظات شیرین رفاقت و مراودت،  اتفاقا از کنتراست تنهایی و دوستی ست که لذت میبرم و نه از خود دوستی. در لحظات سرخوشی انگار دَلو «من بودنم» را به عمق چاه زندگی میفرستم، آبی که بیرون میکشم گرچه شیرین است ولی ناگزیر مزه ی تنهایی میگیرد. هر لذتی که میبرم دردناک است. مثل جای گزیدگی که نیاز به خارش دارد. با ناخن لذت، گزیدگی تنهایی را خراش میدهم. تسکینش میدهد. کمی هم درد دارد ولی بهتر از رها کردن این حس نیاز لعنتی به حال خودش است. یا اینکه میشود خود را به مردن زد. میشود تمام عواطف را تا حد ممکن تضعیف کرد طوری که پوستت چیزی حس نکند. چیزی شبیه به افسردگی. ولی نه خود افسردگی. درخودفرورفتگی. برعکس شدن دنیای بیرون و درون. غوطه خوردن در خیالبافی ها.چیزی شبیه به فضای آبی آرام و تیره ی این آهنگ از پینک فلورید که برای هزارمین بار میگذارمش اینجا. مدتهاست که ساندترک روزهایم شده همین.



دریافت


پ.ن. سالها پیش سوزن تلویزیون روی یک تله فیلم گیر کرده بود که شهاب حسینی نقش اولش را بازی میکرد. چیزی ازش در خاطرم نیست. فقط گوشه ی تصویر، عنوان فیلم کپشن شده بود: «تله فیلم تنهایی». عبارت غریبی بود.

۲ نظر ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۴۰
همان