همان

همان

همان

همان

۳۱۷ مطلب توسط «همان» ثبت شده است

از همان اول هیچ وقت پیگیر سریال پایتخت نبودم. سرجمع شاید پنج اپیزود ازش دیده باشم. موسیقی تیتراژش ولی تمام این مدت خواه ناخواه به گوشم خورده و بخاطر این همیشه برایم آشناست. جز همان «یار نارنجی جونم» چیزی ازش متوجه نمیشوم. یک بار نشسته بودم پای سفره ی شام. تلویزیون پایتخت پخش میکرد. اواخر سریال، موسیقی متن صحنه ی آخر فرونشست و سروصدای ترانه ی تیتراژ فراز گرفت. گوشم به سمتش رفت. همینقدر میفهمم که از نگون بختی و غریبی میگوید. ولی غمناک نیست. جنس محلی و شوخ و شنگ موسیقی و الصاقش به یک سریال کمدی فقط شیرینش میکند. پای سفره نشسته بودم و گوشم بهش بود. لا بلای صداها و کلمات محلی بیگانه، قلاب ذهن و عواطفم به یک جمله ی واضح گیر کرد. تمام وجودم به معنای دردناک این جمله گرفت: «دل مو غم داره، غمخوار نداره، یار نارنجی جونم...» 

این که دلی غم داشته باشد فاجعه ست، ولی اینکه دلی غم داشته باشد و غمخوار نداشته باشد چیزی فراتر از آستانه ی درد آدم. ولی من فهمیدمش. ظرف وجودم آن روز مستعد درک این جمله بود. دل مو غم داره، غمخوار نداره. بد به حال دلی که غم داره. وای به حال دلی که غم داره و غمخوار نداره... دستپاچه از پای سفره بلند شدم. باید پنهانش میکردم.

۲

از پایتخت یک قطعه ی موسیقی دیگر هم به یاد دارم. شبکه ی ifilm  داشت پایتخت ۱ پخش میکرد. قسمتهای آخرش، آنجا که گنبد و گلدسته ی مسجد را به شهر جنوبی دورافتاده میرسانند صدای این قطعه بلند میشود. «رفتم سوی گلستان، گلها شکفته دیدم، از جانب گلستان بوی محمد آمد/ دروقت موسم گل، خوش خوانده است بلبل، از بلبل خوش الحان بوی محمد آمد» اولین باری که سریال پایتخت از قلب سفت و چغر من گریه گرفت.



دریافت

۸ نظر ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۱۳
همان

شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت

  هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!  

_صائب تبریزی
۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۱۵
همان
ن روز مادرم وقت دکتر داشت. دکتر اسم و رسم داری که مطبش حوالی خیابان برزیل تهران بود. برای ساعت پنج وقت داشتیم اما طبق روال معمول اطبای اسم و رسم دار باید یکی دو ساعت بیشتر از وقت مقرر علاف میشدیم. توی مطب جای نشستن نبود. زدم بیرون. کمی پرسه زدم و میخواستم این یکی دوساعت را تا ونک پیاده بروم ولی راه پیاده رو نداشت. میترسیدم گم بشوم. آن حوالی پر از خیابان و بلوار و بزرگراه بود. و جا به جا، تپه های سبز و گلکاری شده میان جاده ها قرار گرفته بود. در حاشیه ی این کلاف جاده ای، چشمم خورد به یک کوچه سربالایی با سه،چهار تا ساختمان ویلایی کوتاه که به آن تپه های فضای سبز منتهی میشد. دامنه ی ورودی اش یک بریدگی بود که از بلوار جدا میشد و سربالایی می آمد تا میرسید به این چند خانه. نمیدانم اسم این محل را چه باید گذاشت. تپه؟ بن بست؟ کوچه؟ یک شبه کوچه ی مرموز بود. یک طرفش، سه چهارتا تا آپارتمان کوچک ویلایی و دوبلکس؛ و طرف دیگر یک بلوار شلوغ که در   پایین‌دست تپه جریان داشت. یک دیوار سیمانی بلوار را از تپه جدا میکرد و تیغه ی دیوار میشد جدول کنار کوچه، از بلوار اگر نگاه میکردی ویلایی ها بالای یک دیوار سیمانی بودند. کوچه ی بلندی نبود. از بلوار که جدا میشد و بالا میرفت، تا قسمتی آسفالت شده بود؛ آنجا به بعد چند بلوک سیمانی گذاشته بودند و فضای سبز شروع میشد که جاده ها را تا دوردست مشایعت میکرد. همین حالت دور افتادگی و همجواری با سبزه ها، کوچه را به جای دنج و خلوتی تبدیل کرده بود. کوچه عریضی هم نبود. طوری که اگر آن خانه ها پا در می آوردند و عرض هفت متری کوچه را طی میکردند، از یک ارتفاع نسبتا زیاد پرت می‌شدند توی بلوار. تمام این مکان به رغم همسایگی با یک بلوار پر تردد در آرامش و تاریکی اسرارآمیزی فرورفته بود.
همه چیزش اسرارآمیز بود. از همه غریب تر خانه ی اولی و باغچه ی روبه رویش. نمای اولین خانه از کاشی های سفید و دوده گرفته بود. جلوی در خانه، باغچه ی نامرتبی بسته بودند. مشخص بود که مدتهاست به آن رسیدگی نشده. خاک تیره رنگ، علفهای هرز قهوه ای و درهم برهم، یک درخت سیه چرده ی نسبتا کوتاه هم بود که شاخه های هرس نکرده و چنگال مانند داشت.  درتاریکی عصر به نظر وحشتناک و تهدید کننده بود. بین این باغچه و دیوار خانه، فضای خالی باریک و مرموزی درست شده بود.
خانه متروکه به نظر می آمد. این را از سکوت مرموز و توری کثیف پنجره ها، تا دم در خانه که در سایه فرورفته بود، میشد فهمید. خانه های کناری هم به همان اندازه با خودشان رمزوراز داشتند. 
لبه ی این تپه، روی تیغه ی دیوار حایل کوچه و اتوبان نشستم. چشمم به ماه کامل بود که بالای سر جاده های شلوغ به نظر خسته و بی اعتنا می آمد. چیزی گوش نمیدادم. تنهای تنها بودم. حوالی ساعت ۶ و ۷ عصر بود و آسمان رو به کبودی میرفت و هوا مثل یک ورقه ی خالی نُت نویسی شده بود. از جنس موسیقی بود ولی صدایی نداشت. یک جور موسیقی مات و مبهم که برآمده از  خانه ها و باغچه ی متروک و کرکره ی کثیف گاراژ ها بود. موسیقی اش، عصب های مربوط به قسمت حافظه ی مغزم را تحریک میکرد. خیال میکردم از این محل خاطره ای دارم. که مربوط میشود به سالهای اول تولدم.
در همین حال و هوا بودم که یک نفر نزدیک شد. یک دختر. همسن و سال خودم بود. هر دو دستش به بند های کوله پشتی اش قلاب شده بود و به سمت یکی از خانه ها می رفت. از سر خستگی خمیازه ی طولانی و صدا داری کشید و بی توجه به من همینطور نزدیک شد. خمیازه اش مثل یک نت، وسط موسیقی مبهم کوچه نشست. دخترک دقیقا از سنخ این کوچه بود. شانه های افتاده و قدمهای بیخیالش، لباس گشاد چهارخانه ی قرمز رنگش که با هوای عصر، چرک شده بود. چهره اش که در کوران عواطف عصرگاهی کوچه، تار و مه آلود بود. صدای خمیازه اش که با سکوت کوچه همنوا شد. انگار این دختر بخشی از کیفیت غریب کوچه بود. چیزی مثل آن فضای باریک بین خانه و باغچه ی مقابلش، یا آن لامپ مهتابی بی رمق که داخل پنجره ی یکی از دوبلکس ها به سقف سفید متصل بود. 
نمیشد بیشتر از یک لحظه بهش نگاه کنم. نه فقط به خاطر نگه داشتن حد متعارف، بخاطر اینکه من یک غریبه بودم. و او از جنس اینجا بود. من یک غریبه بودم که خلوت اسرارآمیز آنجا را به هم میزدم. انگار هاله ای از روشنی زرد و نارنجی رنگ دورم را گرفته که با کبودی هوا تعارض داشت. دخترک متوجه نشد، همانطور بی اعتنا رد شد و زنگ همان دوبلکسی که اتاقش مهتابی داشت را زد. در باز شد. دختر در دل فضای اسرارآمیز کوچه حل شد.
احساس حسادت و جداماندگی کردم. حاضر بودم نصف عمرم را بدهم و یک روز به جای آن دختر در چنین جایی زندگی کنم. کمد دیواری قدیمی چوبی ام پر از لباس های چهارخانه ی چرکرنگ باشد. صبح ها چشمم را رو به مهتابی سقف باز کنم... چند دقیقه بعد پنجره ی راهروی همان دوبلکس روشن شد. شبح یک دختر و پسر داخل راهرو ظاهر شد که رو به روی هم ایستاده بودند، به دیوار تکیه زده بودند و سیگار میکشیدند. درست رو به روی بلوار شلوغ. میشد از این تصویر دل کند؟ وقتی که در پس زمینه ی تصویر، آن گوشه، ماه بی رمق بالای سر بلوار بود و همه چیز را تکمیل میکرد؟ ولی دیر بود و باید برمیگشتم.

جا هایی در تهران هست که مثل یک جور گنج نهفته در دل این شهر بزرگ منتظر انکشاف اند. یک کوچه، یک بن بست، یک آپارتمان با نمای آجری، یک کافه... مثل گنجینه هایی هستند که یک عالمه عواطف گمشده و قدیمی در خود ضبط کرده اند. آن روز یکی از بزرگترین گنج های این شهر چرک گرفته را کشف کردم.

آن شب توی یوتوب دنبال موسیقی این کوچه گشتم و بالاخره پیداش کردم. ژانری به نام Shoegaze. این ترک از slowdive است. به نظرم نزدیکترین صدا به آن شبه کوچه ی اسرارآمیز.



دریافت

۲ نظر ۲۱ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۴۰
همان

۸ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۰
همان

دوست داشتم یک صفحه ی اینستاگرام داشته باشم که توش عکس های دومگاپیکسلی بگذارم. عکسهایی که علیرغم کیفیت کم، هنرمندانه باشند. به نظرم تعارض بدیعی میشود. ولی ذوق چندانی در عکاسی ندارم. و نمیدانم اصلا با دومگاپیکسل چیزی قشنگ در می آید یا نه. به هرحال من فکر میکنم تنها چیزی که باغ وحش اینستاگرام کم دارد، یک آدم creep است که عکسهای عجیب و غریب بی کیفیت آپلود میکند.

گاهی موقع ور رفتن با گوشیم به این عکس برمیخورم. یک بار نویسنده ی یک وبلاگ دوست داشتنی تصویری از دیوار بنفش اتاق و میز تحریر مرتبش گذاشت. اینجا هم گوشه ی اتاق من و میز تحریر من است. داستان خودش را دارد.[یخته ادیتش کردم فقط!]



۱

از صادق هدایت فقط «سگ ولگرد»ش را خوانده ام. (نمیدانم چرا رغبت نمیکنم از دستفروش های انقلاب کتاب بخرم.) سگ ولگرد را چندین سال پیش خواندم. گرچه خیلی از محتوای کتابش چیزی در خاطرم باقی نمانده ولی آن تاثیر معروفی که هدایت بر آدم میگذارد را هنوز همراهم دارم. یکی از داستان های این کتاب، اسمش «تاریکخانه» ست که البته همین را هم به کمک گوگل فهمیدم. و تقریبا تمام خاطراتم از تجربه ی وقایع و محیط و دیالوگهای آن داستان به محاق رفته. فقط خاطرم هست که داستانش درباره ی مرد مرگ اندیشی بود که خودش را در محیطی غریب حبس کرده بود. غلط نکنم تاریکخانه ی عکاسی بود. مرد، خودش را در یک تاریکخانه ی عکاسی حبس کرده بو و آنجا زندگی میکرد. در محیطی خلاءگونه و تاریک با روشنایی بی رمق سرخ رنگ. از کل داستان فقط تصویر این فضای خاصش در خاطرم مانده. 

مرد مرگ اندیش داستان هدایت ناخوش احوال بود. مایوس بود. انگار به یک جنین استحاله کرده بود. خیال میکرد محیط تاریک و سرخ تاریکخانه هم رحم مادرش است و به آنجا وابسته بود. غذایش هم فقط شیر بود. مثل نوزاد ها فقط شیر میخورد. از سرانجام آن قصه هم چیزی در خاطرم نیست. هیچ چیز به جز یک تصویر که هدایت در خلال سطرهای پایانی در ذهنم ترسیم کرد و هرگز از ذهنم پاک نمیشود. تصویر آن مرد که در همان فضای تاریک و سرخ رنگ، روی تخت، پاهایش هایش را داخل بدنش جمع کرده و خوابیده. مثل یک جنین.

۲

اوضاعم طوری پیش میرود که خیلی راحت میتوانم برای توصیف حال و هوای اتاقم، لفظ «رحم» را استعاره کنم. من در این اتاق حبس شده ام و احساساتم به همین منوال درون خودم محبوس اند. زندان در زندان. رحم در رحم. هر روز، از صبح تا شب دریایی از عواطف گوناگون در وجودم موج میزنند اما راهی به بیرون پیدا نمیکنند. شادی، اضطراب، غم ، شهوت، آرامش نفرت، محبت، فراغت... همه در وجودم به نوبت رو میشوند و متعین نمشوند. عواطفم و افکارم تبدیل به رفتار و نمود نمیشوند، سرکوب میشوند و برمیگردد به اعماق اسرارآمیز وجودم تا دوباره سر بر آورند.. هیچ جمعی یا فردی این دور و اطراف نیست که من را ببیند و عواطف و افکارم را  تحویل بگیرد. من چیزی جز درونیاتم نیستم و حالا که درونیاتم در وجودم محبوسند انگار خودم هم درون وجودم حبس شده ام. و این اتاق لعنتی رحم من شده.

یک بار که اتاقم تاریک بود اتفاقی لامپ زرد بالکن را روشن کردم و نورش از داخل پنجره ریخت داخل اتاق. همه جا سرخ و تاریک شد. حس کردم الان چقدر دث متال گوش دادن میچسبد!(یک حرکت سخیف تینیجری دیگر) این روزها البته حال و حوصله اینجور موسیقی ها را ندارم. این روزها بیشتر به تولد فکر میکنم. به هرحال یک روز سرانجام ازین رحم متولد میشوم. من هم مثل هر نوزادی از ژنوتیپ و فنوتیپ خودم خبر ندارم. هیچ نمیدانم آن روز چه کسی خواهم بود. بهتری از اینی که هستم به دنیا می آیم یا شاید بدتر و بیمارتر به رحم دیگری منتقل میشوم؟

۵ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۴
همان




دریافت

۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۱۰
همان

آرمین میگفت "farewell" در زبان انگلیسی یه کلمه خیلی قدیمی به معنای «خداحافظی»ه. خیلی قدیمی... کف دستش رو میفرستاد تا پشت گردنش که خعییییلی خعییییلی قدیمیه... 


۱

و این هیجان انگیز است که یک واژه،  قدیمی باشد. دست کم من که اینطور فکر میکنم. شاید بی دلیل. حالا اگر بخواهم دلیل تراشی کنم شاید بخاطر حافظه ی عمیق آن واژه باشد. تصور کنید همین farewell بابت قدمتش تا بحال چند نفر را با قلب خونریز باقی گذاشته. و اصلا چه شد که این واژه متولد شد؟ اولین بار کجا بود که بغض از گلوی انسان به حنجره کوچ کرد و واجگاه آدمی را به در آوردن صداهای "f" و"a" و"r" و"e" و"w" و"e" و"l" وادار کرد. اولین کسی که بعد از زایش این واژه به رفتن و دور شدن کسی خیره شد که بود. میشود کلی به حال آن اولین نفر گریه کرد. میشود کلی برای این حادثه سوگواری کرد. هرچند میدانم اینجا صحبت از یک نفر نیست. به علاوه اینجا باز هم آن پرسش هیجان انگیز پیش می آید که آیا ما به مدد واژه هاست که فکر میکنیم و دنیا را میفهمیم؟ که اگر واژه ی «دل تنگی» خلق نمیشه ما اصلا «دلتنگ» میشدیم؟ اگر واژه ی farewell نبود میفهمیدیم که این شبح دورشونده، مشغول انجام عملی است که ما را دلتنگ میکند؟

این روزها دوباره وسواس دوست داشتنی ام نسبت به واژه ها برگشته. دوباره ذهنم افتاده به جان واژه ها و معانی. مثلا خیلی ناگهانی کشف کردم که واژه ی «بیمه» از واژه ی «بیم» مشتق شده. قبلا هم درباره اش گفته بودم؛ «بیم» به معنای ترس نیست، بیم یعنی نگرانی از وقایع آینده. این کاملا با تعریف و کارکرد «بیمه» جور در می آید. 

یا مثلا دیدم که «معطل» همان اسم مفعول از مصدر «تعطیل» است. تمام عمرم بار و بارها از هر دو واژه ی تعطیل و معطل استفاده کرده ام، ولی نمیدانستم این دوتا پدر و پسرند. یا کشف کردم که واژه ی «ماجرا» یعنی آنچه(ما) جریان داشته(فعل عربی جری). یا مثلا بلامیسر گیلانی ها در اصل میشود: بلایت به سر من! 

۲

بهار عجیبی شده. احوالاتم دائم دستخوش دگرگونی میشوند. گاهی لاابالی ام و توی پیاده رو، قدمهای گشاد ور میدارم و نوک کفشهایم هرکدام به طرفی میرود. گاهی جرأت ندارم از وسواس قدیمی «پا نگذاشتن روی خط بین سنگفرش ها» سرپیچی کنم. یک موقع به حد انفجار بزرگ دلتنگ و بیقرام، یک موقع همه ی آن نطفه را در خودم خفه میکنم و از فرط آزادی و فراغت بیخودی توی کوچه های خلوت میخندم. همین دو روز پیش با دمم گردو میشکستم الان مثل معتاد های کهنه کار افتاده ام گوشه ی اتاق و موسیقی هوی متال شده بساط منقل و وافورم.

یک ماجرای مرموز دیگر اینکه این روزها دائم یاد خاطرات خیلی کهنه می افتم. خاطرات کودکی ام به طور مرموزی دارند برمیگردند. نمیدانم چه م شده. خاطراتی را به یاد می آورم که فکر میکردم مدتهاست فراموش کرده ام ولی میبینم فراموش نشده بودند فقط گم شده بودند. هر لحظه آپاراتچی ذهنم دارد نگاتیو های خاک گرفته را از آن پشت مشت ها بیرون می آورد و یک دفعه روی پرده ی ذهنم پخش میکند. 

مثلا داشتم توی پیاده رو راه میرفتم. یک لحظه یاد طعم لواشک های خانگی مادربزرگم افتادم! خاطره ی طعمش یک دفعه از زیر غده های بزاق داخل فک ام جوانه زد. لواشک ها را نمک میزدیم و میخوردیم، آنقدر ترش بودند که باید طعمشان را با شوری نمک تعدیل میکردیم. مزه ی خودش را داشت. الان که فکر میکنم میبینم مثلا هیچ واژه ای نیست که به مزه ی آن لواشک ها اطلاق شود. برای گرامیداشت یاد مادربزرگم آن مزه را به نام خودش نامگذاری میکنم. لواشک ها مزه ی «عزیز»ی داشتند...!

مدتی پیش یاد مهتی افتادم. یکی از دیگر رفقای دبیرستان. سرکلاس ادبیات، درس «دماوند» ملک الشعرا میخوانذیم. آنجا که بهار گفت : «نی نی، تو نه مشت روزگاری  ای کوه! نیم ز گفته خرسند» مهتی خندید که: خب پاککن ور دار پاکش کن، چرا باز شعر میگی؟ این آدم دیلاق عجب حس طنز فوق العاده ی داشت. البته مهتی را هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم چون به خاطر قد و قامتش در ذهن من تبدیل به یک واحد اندازه گیری شده. به این صورت که برای اندازه ی گیری مثلا ارتفاع یک دیوار، دو تا مهتی را تصور میکنم(قد مهتی حدودا یک متر و نود بود) که روی شانه ی هم ایستاده اند. پس نتیجه میگیرم دیوار حدودا چهار متر است!

از آرمین بگویم. آرمین میگفت "farewell" در زبان انگلیسی یک کلمه خیلی قدیمی به معنای خداحافظی ست. خیلی قدیمی... زبان بدنش خیلی وراج بود! برای تاکید روی کلمات خیلی از حرکت دستها استفاده میکرد. مثلا دستش را میفرستاد تا پشت گردنش که خعییییلی خعییییلی قدیمیه...  

آرمین کسی بود که من را درباره ی معنی عبارت "so long my friend" روشن کرد. همیشه فکر میکردم این عبارت یعنی «آنکه مدتهاست دوست من است»، بعد آرمین گفت که معنایش میشود «خداحافظ دوست من». "So long" تمام این مدت به معنای خداحافظی بود. سوءتفاهم دردناکی بود...

نمیدانم farewell و so long چه فرقی دارند.

من اگر مسؤول اختراع واژه ها بودم، واژه ای هم برای لحظه ی چشم برگرفتن از دوستی که خداحافظی کرده و دارد دور میشود اختراع میکردم. شاید این طوری آن لحظه راحت تر میگذشت. با بغضی که از گلو به حنجره مهاجرت میکند و در واجگاه آدم لباس لفظ میپوشد.

۳ نظر ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۹
همان

 Saturnus's "wind torn" from the album "Saturn in ascension" 2012



دریافت

گیتار الکتریک ساز نجیبیه. طنین کش دار گیتار الکتریک مثل لاشه ی متحرک یک اسبه. مثل لاشه ی کهنه ی یک اسب کهره که با یه جور نیروی مرموز و جادویی احیا شده و سرپاست. از تمام کهرهای زنده ی دنیا راهوار تر. میشه سوار این کهر اسکلتی شد و توی آسمون کبود و سرخ عصرگاهی چرخ زد. بعدش وسط یک برهوت سرد و نمور پاییزی فرود می آی. شبانه لا بلای «درختهای خشکیده» پرسه می زنی. روی لاشه برگ های نمدار قهوه ای رنگ راه می ری. انگشتهای برهنه ی پات رو توی خاک بارون خورده فرو میکنی و غلتیدن گل و تکه برگهای نمدار رو لای انگشتهات حس میکنی. کیف میده. لذت خودش رو داره. حالا که این حقیقت زشت به ما باج داده بیا روش رو زمین نندازیم. پس بیا برای یک لحظه بپذیریم که چی هستیم. توی همین بارگاه جهنمی سرد اعتراف کنیم به واقعیت. که ما گرفتار یک «سقوط بی انتها»یم. «معلق و تکه پاره شونده در دست باد»...

بعدش برمیگردیم. از پاییز به بهار. فراموش میکنیم چی دیدیم و چی هستیم. و دوباره خوش خیالی های خودمون رو از سر میگیریم.

گیتار الکتریک ساز صادقیه.

۶ نظر ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۸
همان

۴ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۴۰
همان

۶ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۵۵
همان