هوای نمایشگاه کتاب امسال برای چند لحظه به طرز غریبی زنده ام کرد. من همیشه نمایشگاه کتاب تهران را نه به خاطر محتوی و مناسبتش که به خاطر فضای مصلی نیمه کاره ی تهران دوست داشتم. امسال، همین که خبردار شدم نمایشگاه دوباره آنجا برپا شده، از خانه تا ایستگاه مترو مصلی«چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم»!
یک محل آرامبخش و دنج در آنجا سراغ دارم که دوست داشتم دوباره ببینمش. یک جور فضای سبز است. دور از عمارت اصلی و حوالی دیوارهای محاطی مصلی. درست کنج محوطه ی مصلی ست. مشرف به بام شبستان و هواکش های روی سقف. دیواره ی آنجا پر از درختچه های پرشاخ و برگ است. درواقع چند پله باغچه های بزرگ پلکانی هست که مثل باغهای معلق از بالا به پایین، شیب دارند. در دل این انبوهی وسبزی سیر شاخ و برگها، دو ردیف راه پله ی عریض به شکل زیگزاگی پایین آمده و به حیاط خلوت پشتی شبستان منتهی میشود. رج به رج، نرده ی پلکانها به رنگ روشن آبی آسمان ست و در میان سبزی درختها جلوه ی خاصی پیدا میکند. اینجا را با مهتی کشف کردیم. اصلا همینجا بود که مهدی برای من مهتی شد. سال دوم دبیرستان. اینجا همیشه یه نسبت خلوت و دور از همهمه ی نمایشگاه ست. از آن مکانهای اسرارآمیز که فقط در تهران میشود کشف کرد. جایی آرام برای نشستن کنار یک دوست، دردودل کردن، و تعمیق رفاقتهای تازه، یا شاید تجدید عهدهای کهنه..
من آنجا بودم. در آن نقطه ی دنج مصلی. پانزدهم اردبیهشت یا شاید شانزدهم بود. ابر ها بالای سر تهران شبیه یه یک تابلوی مینیاتور بودند. ابرها مثل همیشه و معمولی نبودند، توده های پنبه ای شکلی نبودند که نخ کش شده باشند و پرز های شلخته داشته باشند. خیلی متراکم و منظم و کریستالی بودند. انگار یک هنرمند مینیاتوریست نقاشیشان کرده. همینقدر ظریف و با مرزهای نازک میان سفیدی خالص ابر و آبی سیر آسمان. سفیدی ابرها از جنس همان سفیدی ماه کامل بود. پاک و اسرارآمیز
آسمان گرچه صاف و ابری بود، اما روی این این نقطه از مصلی، و درست بالای سر من، یک هاله ی ابری تیره رنگ و باران زا کلّه بسته بود. مثل این کارتونها که درست بالای سر طرف، یک ابر کوچک سیاه می ایستد و شروع به باریدن میکند! این هاله ی بارانزای بی شکل و شمایل، رنگ تیره ی عجیبی داشت. «تیره» که میگویم، نه مثل آن تیرگی ابرهای سیاه پائیزی که غلیظ و دل پریش باشد. تیره بود ولی ملایم بود. مثل گناهی که از کودک معصومی سر زده باشد، تیره بود ولی زشت و پلید نبود. یک چرکآلودگی معصومانه. و یک دفعه باریدن گرفت. گلوله های درشت و سنگین آب به ملایمت میخوردند زمین و متلاشی میشدند. عجب اوضاعی مسخره ای بود آقا! تمام آسمان تهران صاف و ابری بود ولی درست روی سر من داشت باران می آمد!
عجب اوضاعی بود. عجب اوضاعی بود. درآن لحظات دلم گرفت. دلم باز شد. غمگین بودم. شنگول بودم. آسمان صاف بود. آسمان گرفته بود. هوا خنک بود. لباسها به تنم سنگینی نمیکردند. کفی کفشم آن قلمبگی همیشگی را نداست و در کمال شگفتی هیچ سنگریره ی موذی ای کف پایم را اذیت نمیکرد. احساس سبکی داشتم. درست درمیان این تَمَوُّج عواطف بهاری، انگارکه روشن ترین و تراش خورده ترین معنای «زندگی» بر من تجلی کرد. به معنای واقعی کلمه احساس زنده بودن کردم. پانزدهم اردیبهشت یا شاید شانزدهم بود.
مگر میشد ازین شرایط دل کند؟ بله. خودآزارانه به گریز همیشگی رو آوردم، به آن جمله ی تکراری که: «این مال من نیست» من لایق این احساس زنده بودن نبودم. پس تمام عواطفم به تعلیق و محاق رفت. من لایق نیستم، نه تا وقتی که تکلیفم مشخص نشده باشد. من آنجا چه کسی بودم؟ یک دانشجو؟ یک نفر شاغل؟ یک دانش آموز دبیرستانی؟ یک پدر؟ یک پسر؟ یک علاف؟ بی هویت بودم و همان سرگردانی لعنتی آمد سراغم که تمام لذت ها را منوط به داشتن یک هویت مشخص و جامعه پسند میکرد. پس چشمم را کندم و از زیر باران بهاری بیرون آمدم. برگشتم که شاید سال بعد با یک هویت کوفتی برگردم و مجاز به لذت بردن باشم. ولی میدانم که این لحظات هرگز تکرار نمیشوند.
***
پ.ن.
خب! این هم یک پست آه و ناله وار کلاسیک، و بازگشت شوالیه ی افسرده سیما. شاید خیلی بی اهمیت یا خیلی ذوق زده. نمیدونم.. فقط میدونم دل کندن از این جا و آدمهاش برای من سخت شده. به واژه «تعلق» فکر کردید? و همینطور به خویشاوندش یعنی مصدر «تعلیق» در باب تفعیل. «آویختگی» رو به ذهن متبادر میکنه. گاهی کندن آویخته ها از تن آدم، بدن رو رنجور و خونریز باقی میگذاره. گاهی به آویخته ها عادت میکنیم چنانکه به کلیدهای آویزون یه جاکلیدی کنار در خونه. کلید هایی که نصفشون رو اصلا نمیدونیم برای چی هستن ولی باید باشند. دوست بلاگی عزیزی در جایی صحبت های جالبی درباره ی وبلاگ و وبلاگنویسی نوشت. و از رقافت گفت. دوستی های نادیده. امروز که و در این حدود سه هفته ی مغشوش دور از بلاگ فهمیدم اگه بخوام اینجا رو پاک کنم باز باید تا مدتها عذاب وجدان بخورم. حداقل با روحیات این برهه از زندگیم.
پ.پ.ن.!
این چند هفته ی اخیر ابرها رو که از دست ندادید? به خاطر ندارم هیچ وقت ابرها رو انقدر زیبا دیده باشم. اردیبهشت ابرها بود امسال.
تا حالا گذرتون به وبلاگ های کهنه و اصیل دهه هشتادی خورده؟ مثل کرگدن و جوگیریات و یک جراح و امثالهم؟یک رسم خوبی داشتند اون زمان، پست هاشون رو بعد از نوشتن تقدیم میکردند به دوستان بلاگیشون. هر پستی رو بسته به محتواش به یک دوست بلاگی تقدیم میکردند.. به سیاق اون وبلاگ های کهنه و اصیل میخوام این پست و حال و هواش رو اگر شاد یا غمگین، تقدیم کنم به دوست قدیمی masirika. بابت کامنت و هدیه ی تولدش. ماجرا اینه که هفته ی پیش بیست ویک شدم و حالا بیست و یک سال و چند روزی از عمرم میگذره.. و یک: هیچ وقت فکر نمیکردم بشه تو روز تولد ذوق زده شد. و دو: به تازگی وارد فن کلاب اندی شدم به لطف این رفیق عزیز. ولی هیچ جوری تو کتم نمیره اندی قدش یک متر و نود باشه خداییش :/