همان

همان

همان

همان

۳۱۷ مطلب توسط «همان» ثبت شده است

U

("CD cover for the studio album "Master of Puppets)  


Cannot kill the battery

 Cannot kill the family 

Battery is found in me

 Battery 

Battery



۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۰
همان

۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۶
همان
مدتی هست که با تبلت پدرم وبگردی میکنم. دستگاه با شخصیتی است. نمیدانم بعد از تولد در کارخانه و در راه رسیدن به دست من چه ماجراهایی را از سر گذرانده، اما حدس میزنم از یک جنگ بلند مدت و سنگین برگشته باشد. جنگ ویتنام شاید. تبلت من مثل این کهنه سرباز های جنگ زده است. گاهی وقتها موجی میشود. مثلا خود به خود خاموش میکند یا گاهی وقتها صفحه ی تاچش رونالدینیویی عمل میکند، من یک جای صفحه را لمس میکنم این تبلت جای دیگری را کلیک میکند. گاهی تشنج میکند و دچار پدیده ی خودمالندگی میشود، یعنی بدون دخالت من خودش جاهای مختلف صفحه را تاچ میکند. خلاصه که اوضاع جالبی ندارد. چندباری شده کامنت های ملت را فرستاده توی هرزنامه و نمیدانم کامتتهای برگشته از هرزنامه نوتیفیکشن پاسخ جدید میفرستند یا نه. بحمدلله وجدان همیشه معذب من حتی توی این مجازآباد هم دست از سر کچل من برنمیدارد. به خاطر همین خواستم بگویم اگر احیانا دیدید کامنتان پاک شده یا از طرف من بلاک شده اید یا کامنت نصفه نیمه برایتان آمده، مطلع باشید که حضرت، موجی شده. یک خبر به من بدهید رفع و رجوعش کنم.

با تشکر 
مدیریت وبلاگ
۲ نظر ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۲۷
همان

واژه ها دارن توی ذهنم مثل دونه های تخم شربتی توی لیوان چرخ میخورند. بالکن. هوای روشن و لطیف بهار. سبکی و رخوت. حتی زور جمعه هم به سرخوشی این بارون نمی رسه. گیره ی خاک خورده روی بند لباس. حس کردم الان نباید اینجا باشم. توی بالکن با لباس زیر و جوراب. حس کردم باید شال و کلاه کنم و برم جایی. پیش چند تا دوست. یه پیاده روی خلوت. محوطه ی خالی دانشکده با نیمکت های سیمانی نم گرفته. یه کتابفروشی دست دوم. باز یاد خاطراتی افتادم که هرگز درست نکردم. حس کردم باید جایی باشم. باید این لحظات رو جور دیگه ای صرف کنم. ولی گیر کردم. یک بهار دیگه. یه تناوب چندساله. یه جا بالاخره تموم میشه. دوربین فکسنی موبایل.  انتشار پست جدید. باز خوبه که اینجا رو دارم. خوبه.

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۴۶
همان

خانه ی مادربزرگ دیشب خیلی گرم بود. مادربزرگم خیلی ملاحظه کار و مراقب است. به حد افراط. ده روز از بهار گذشته هنوز بخاری شان به راه است. البته نمیدانم، شاید به خاطر خودش و کهولت سنش باشد که تحمل یک ذره سرما ندارد.

شب، موقع خواب تشکم را انداختم روی موکت. برای تحمل گرما، پنجره ی اتاق را باز کردم. مادربزرگم برای خنثی کردن این عمل خطرناک، از داخل تپه ی رختخواب گوشه ی اتاق، یک پتوی زمستانی برایم آورد. حالم داشت به هم میخورد ولی حال اعتراض و چانه زدن هم نداشتم.

مدتی همینطور که توی جایم غلت میزدم تا اینکه چشمم خورد به پنجره. از حسن تصادف، ماه دقیقا وسط قاب پنجره قرار گرفته بود. چند لکه ی کبود از ابر، گرداگرد ماه را فراگرفته بودند. محفظه ی ابرها مثل یک چاه بود که ماه در انتهایش افتاده بود. فروغ مهتاب به دیواره ی چاه میگرفت و تا حدی از این عمق تیره ی چاه را روشن میکرد. چیزی میان نقره ای و خاکستری. همین سایه روشن بود که به جایگاه ماه عمق میداد.  اصلا چرا به چاه تشبیهش کردم؟ «نی نی، نیم ز گفته خرسند»! محفظه ی ابرها مثل یک «بارگاه» کوچک بود با دیوار های کبود و پرده های نقره ای. و ماه در انتهای راهروی عریض و کوتاه بارگاهش نشسته بود. و بار عام داده بود. به تمام روان های پرتنش که خواب ندارند. به تمام تن های خسته و سرهای هشیار. اگر سنگینی پتوی مادربزرگ مثل لاشه روی سینه ام نیفتاده بود، بلند میشدم، تا صبح زیر نور مهتاب قدم میزدم.

به جایش گوشی ام را برداشتم. توی تاریکی تلق تلق دکمه هایش را فشار دادن و سعی کردم این موقعیت را توصیف کنم. از این تلاشهای بیهوده ی شبه ادیبانه. دستمایه ی این پست. همیشه سعی کرده ام بنویسم تا که عکس بگیرم. اگر منظره ای یا موقعیت قابل توجهی پیش بیاید به جای دوربین گوشی، کلمات را به کار می اندازم. این طوری واژه ها را زندگی میکنم. و هیچ وقت سر از این پیوند مرموز بین واژه ها و جهان درنیاوردم.

چشمهایم را عفونت خواب گرفته بود ولی خوابم نمی آمد. سطح نم دار چشمم از عفونت خواب ریش شده بود. میسوخت. میخارید. پلک هایم باید بر روی این زخم مرهم میشدند اما هرچه تقلا کردم روی هم نمی افتادند.. چشمهایم خسته بودند اما پلک هایم قبراق و بیدار. باز باز. این هم از شانس ماست. _فکر میکردم با آخرین قراری که علی را دیدم آرامش همیشگی را نگرفتم. باید تا تعطیل است و در دسترس است دوباره ببینمش. من شده ام مثل هامون. سرگردان و هذیانگو. و علی الحق که خوب دریافته چطور در میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدود._

کمی در همین هذیان ها پرسه زدم. ده دقیقه، نیم ساعت. یک دفعه چشمم را چرخاندم و به پنجره نگاه کردم. خالی بود. حالا پنجره فقط قطعه ای از آسمان روشن شب را قاب گرفته بود. ماه رفته بود.

میخواستم از شب در خانه ی مادربزرگ و ماه بنویسم. چه بی اهمیت! شاید اگر استعدادش را داشتم، یک داستانک مینوشتم. از اشتیاقم به بار یافتن به درگاه ماه. و اینکه در راه رسیدن به او چطور با پتوی سنگین و زمخت مادربزرگ میجنگم، اما زورم به نوشتن و خلق کردن نمیرسد. فقط دوست داشتم بنویسم. یک اصطلاحی هست که جدیدا خیلی در اینترنت و شبکه های مجازی به چشمم میخورد. این که فلانی با نوشتن از فلان موضوع «خودارضایی» میکند. چه اصطلاح قشنگی! من یکی دو سالی هست که دارم اینجا خودارضایی میکنم.

گمان کنم ته مانده های شوریدگی و شیدایی بهاری ام را هم از دست داده ام. شاید هم نه. عصر جمعه ست. سخت نگیرید. راستی گرداگرد ماه هم نه آنقدر ها ابرگرفته و اسرارآمیز بود و نه آنقدر ها از پشت توری پنجره زیبا به نظر میرسید. گفتم بگویم که دروغ نگفته باشم.

از Jean Sole

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۴۹
همان

رباعی


گر زَرّی و گر سیم زراندودی، باش.

گر بحری و گر نهری و گر رودی، باش.

در این قفس شوم، چه طاووس چه بوم،  

چون ره ابدی ست، هرکجا بودی، باش.                                                                

                                                         تهران - اسفند۱۳۳۷

۳ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۱۱
همان

دیشب داشتم فکر میکردم. گفتم ما دیگر تقریبا رسیده ایم به سال۱۴۰۰. به قرن جدید.

بعد با خودم فکر کردم که من سال ۱۳۷۶ به دنیا آمده ام. و به احتمال زیاد هرگز سال ۱۴۷۶ را نخواهم دید.

و سال۱۴۷۶ به طرز دردناکی نزدیک به نظرم آمد... 

و زندگیم به طرز ترسناکی کوتاه. 

حتی بعید به نظرم رسید که تا ۱۴۵۰ هم بتوانم دوام بیاورم. و این دیگر خیلی نزدیک تر به نظر میرسید!

ناگهان مثل آدمی شدم که از زمان مقرر مرگش وقوف یافته. من قرار است بمیرم. اگر طبیعی عمر کنم قرار است که در قرن ۱۵ شمسی بمیرم. چه قرن اسرارآمیزی!

***



۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۸
همان

("CD cover for the studio album "the Division Bell)


تا ابد در پایبند شهوت و آرزوییم. هنوز تشنگی ای هست که فروننشسته باقی مونده. نگاه فرسوده توی چشمهای سنگینمون همچنان به سمت افق میچرخه. گرچه پیش از این بارها و بارها و بارهاو... این راه رو پیموده ایم...

چمن سبز تر بود. نور، فروغ بیشتری داشت. طعم ها به دهانمون شیرین تر می آمد.

شب های حیرت... با دوستانی در گرداگردمون.

درخشش مه بامدادی بر بستر رود،

جریان آب... در بستر رودخونه ی بی انتها... تا ابد و تا ابد...



دریافت
۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۲۰
همان

پشت دانشکده دامپزشکی، دقیقا نمیدانم. حوالی وصال و والعصر و آن طرفها. این کوچه را کشف کردم. یک روز جمعه بود. از آن جمعه های تهران. این را با دوربین دو مگاپیکسلی نوکیای قدیمی ام گرفتم. گمون میکنم با همین کیفیت حقش بهتر هم ادا شده. اسمش هم قشنگه. «کوچه ی ماه»



انتهاش یک ساختمون کهنه و دراز هست با کاربری آموزشی. که هربار یادم میره دقیقا برای چیه! یک چیزیه مربوط به دانشگاه علوم پزشکی تهران.  
بهار که میشه، عصر که میشه، بعضی کوچه ها و بعضی ساختمون ها زبون باز میکنن و زیر لب حرف میزنن. ما که زبونشون رو نمیدونم، نهایتا این زمزمه های مرموز رو با جملات کلی ای مثل اینکه "حال و هواش خوبه" یا انرژیش فلانه" و حرفهایی از این دست ترجمه میکنیم. یک بار رفتم توی کوچه به ساختمونش خیره شدم. و به ساختمون های کناریش خیره شدم. با آجرهای کهنه و  پیچک های مندرسشون. به تراس ها با میله های کهنه ی سفید. تیرگی آلومینیم قدیمی پنجره ها. زیر هاله ی نور چراغ های فانوسی شکل. کوچه ی تنگ و خالی مثل یک رحم بود که میشد از درونش به دنیای دیگری زاده شد.  یک بار نگهبان کوچه صداش بلند شد. من هندزفری توی گوشم بود. پرسید چی کار داری؟ با آرامش شنگول واری که البته تصنعی بود، جواب «چی کار داری»ش رو با «داشتم نگاه میکردم» دادم. در توضیح، یک جمله گفتم «آخه کوچه ی قشنگیه» و راهم رو کشیدم و رفتم. از ته دل گفتم. ماموره هم خیلی پاپیچ نشد. پیرمرد بی آزاری بود.
این روزها زنده ام. برای هزاران چیزی که میتونم بشم و قراره بشم، شیدایی و هیجان زده ام. همونقدر هم بابت هزاران چیزی که قرار بوده بشم و نشدم احساس کوفتگی و ملالت میکنم. این ساختمون، این کوچه نماینده یکی از اون کوفتگی هاست. ولی شیرینه. بهار که میشه همه جای تهران پر از این ساختمون ها و کوچه هاست. پر از این کوفتگی هایی که لذت مرموزی دارند. این هم یک جمله ی مسخره ی دیگر در تلاش برای ترجمه ی زمزمه های «کوچه ماه»
۷ نظر ۰۷ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۴۶
همان

 


توی این فیلمهای هالیوودی، وقتی یک نفر مست و لایعقل میشود، دیالوگی هست که معمولا از زبانش می شنویم: [خطاب به رفقای پاتیل تر از خودش:] "i Love u guys"؛ «دوستتون دارم بروبچز!»
ظاهرا یکی از تاثیرات الکل این است که مهر تمام رفقا در دلت قلمبه بشود، طوری که ناگزیر از اظهارش بشوی. شاید هم «شنگولی بیش از حد»، آدم را به دیگران نیازمند میکند؛ انگار که اینهمه احساس وجد در وجودت نمی گنجد، باید هر چه مازاد است را نثار بقیه کنی و به اندازه ی چند نفر شنگول باشی! یا شاید در آن لحظات خاص، از این واقعیت هولناک که من از فرط شادی «موجودی مجرد و تنها» هستم به وحشت می افتی؛ پس برای فرار از کوران «من بودن» به سمت دیگران فرار میکنی و با گفتن «دوستتون دارم» یعنی محبت آمیز ترین جمله ی ممکن، خودت را از تنهایی غریب نجات میدهی.

توی «دوستتون دارم» یک تقاضای عاجزانه هست؛ دوستتون دارم یعنی: بچه ها تنهام نذارین، نگذارین من انقدر «من» باشم. «من» بودن رو دوست ندارم.
بی خیال این حرفهای شبه حکیمانه، اصلا من چه میدانم؟ من که خوشبختانه یا متاسفانه تابحال از این مایعات نشاط آور مصرف نکرده ام که  بدانم ماجرا چیست! فقط میخواهم بگویم کلیشه ی آدم مست یک همچوچیزی است که برود بالای میز وسط کافه(؟) و رو کند به بقیه، بگوید: «دوستتون دارم بروبچز!»

راستش را بخواهید من هم بعضی وقتها انگار نخورده مست میشوم.. نسبت به همه احساس علاقه و محبت پیدا میکنم. معمولا وسط غلیظ ترین و کثافت بار ترین دوره های زندگی دستخوش این حال و هوا میشوم. شاید یک واکنش دفاعی باشد. حس محبت عجیبی به تمام آدمها پیدا میکنم. همه را دوست دارم؛ از تک تک عابران پیاده رو گرفته تا از لاشی ترین همکلاسی ام، تا دنزل واشنگتن بدون هیچ دلیلی!
 

بدون جاری کردن شراب...
 

همه چیز خیلی لطیف و بی آزار میگذرد. «فصل بهار»، به قول یکی از بلاگرهای خوش ذوق بیان، باید زنی سی ساله باشد، معتدل، آرام، با رژ لب صورتی.(کلیک)  از خانه که بیرون میزنم، هر پنج دقیقه یک بار خمیازه می کشم. توی خانه هم اوضاع بهتری ندارم. حوالی بعدازظهر، سینه خیز و با هِنّ و هِن، مهِ رقیق بهار را میشکافم و خودم را از اتاقم به هال میرسانم!

رخوت همه جای هال خانه را گرفته. در و دیوار، پنجره ها، ظرف های آجیل و ظرفهای میوه، نور اضافی لوسترها در امتزاج با روشنی بی رمق بعدازظهر. ساعت دیواری بزرگ کنار تلویزیون. همه جا را رخوت گرفته، رخوت و تشنگی، تشنگی به حضور مهمان، تشنگی به دیدن نیشهای تا پس کله باز شده و شنیدن حرفهای مفت که با صدای شکستن مغزهای آجیل میکس میشود. شاید این تشنگیِ عجیب به اعتبارِ خاطرات کودکی ام از دیدوبازدید های عیدانه باشد. هالِ خالی و بدون مهمانِ خانه در موقع عید، همانقدر دلگیر است که حیاط خالی مدرسه بعد از زنگ آخر. گاهی خاطره در مولکول های هوا وول میخورد. مثل گوش ماهی های کنار ساحل که خاطره ی دریا را با خود دارند. به قول یکی دیگر از دوستهای بلاگی، مثل خاک ترک خورده ی زاینده رود که خاطره ی آب را با خودش دارد.(کلیک)
درمیان این فضای رخوت آلود و رقیق، قاب تلویزیون پر میشود از فیلم های  دوبله و ترو تازه ی خارجی. چشمهای از کسالت خارش گرفته ام را میدوزم به میمیک صورت دنزل واشنگتن. پاندول ساعت کنار تلویزیون با بی حالی تکان میخورد. ناراحت نیستم. مضطرب نبیستم. همه چیز بی آزار و لطیف پیش میرود. توی مبل فرورفته ام. بهار  با تخدیر کلامش میگوید «چیزی نیست».(کلیک)

ولی من میدانم که چیزی هست. خیلی چیزها هم هست. یک عالمه تعلیق هست. چنان که یک روز رفیقی با قلم گرم و جانانه اش نوشت: «من گمشده خود را نیز گم کرده‌ام"»(کلیک) یک عالمه بی حاصلی و دلهره ی بی دلیل هست؛ یک عالمه مشت و لگد هست که باید در هوا بپرانم. ولی نگاه کن! اینجام. با آرامش ترسناکی توی مبل فرورفته ام. زُل زده ام به میمیک صورت دنزل واشنگتن. تمام رنج ها و دغدغه ها در پس این پرده ی تخدیر خفه شده اند. و دنیا و مافیها را به هیچ گرفته ام. تنها چیزی که برایش دل میسوزانم چشم های درد کشیده ی دنزل واشنگتن است. توی تلوزیون دارد فیلم بازی میکند. موقع حرف زدن، صورتش را توی نور جمع کرده، دهانش را با آزردگی باز نگه داشته. چهره ی فلاکت باری به خودش گرفته. طوری که انگار نگاهش سرنمون تمام چشم های متضرع و محزون بردگان سیاه پوست تاریخ آمریکاست![فکر کنم خیلی ریسیستی شد! ولی توصیف بهتری پیدا نکردم!]
 

چه سودی دارد به حال من...

 

این روزها گاهی سنگینی نگاه مرگ را روی خودم حس میکنم(البته «اغلب» حس میکنم ولی واژه ی «گاهی» را آوردم که واج آرایی گاف تکمیل بشود!). نه اینکه فکر کنم دارم میمیرم. برای خودم عمر معمول هفتاد‌هشتاد ساله متصورم. منظورم اطلاع عمیق از این است که روزی خواهم مرد. انگار مرگ آنجاست، در آن انتها، بزرگ و فراگیرنده نشسته، انگشتان کشیده و درازش را به هم بافته و تکیه گاه چانه اش کرده.  به کیفیت زندگی ام نگاه میکند. که چطور قبل از رسیدن به او زندگی میکنم. چقدر برای لذت از آنچه دارم تقلا میکنم. آرامش عمیقی در صورتش دارد. ازش نمیترسم. حریص میشوم. انگار تمام وجودم به لذت های گوناگون گرایش پیدا میکند. لذت ها طعم دیگری میگیرند. اگاهی از مرگ اگرچه جان آدم را می فشرد اما لذت ها را جلا میدهد.
جایی خوانده بودم که در روزگاران قدیم، در روم باستان، آدمهای ثروتمند برای تشدید لذّت دست به کار عجیبی میزدند؛ به این صورت که در این مجالش عیش و عشرت اعیانی شان، یک جسد تازه درگذشته را میگذاشتند وسط مجلس، جلوی چشم همه. تا به همه یادآوری شود که روزی می میرند. تا حریص بشوند، حریص به آنچه که در خود دارند و در وجود این جسد نیست. و این طوری با تمام وجود از تمام اسباب لذتی که آنجا فراهم است بهره بگیرند؛ پیش از اینکه احیاناً روزی خودشان آن وسط دراز بکشند و به تراژدی زندگی گواهی بدهند!

 

گیلاس‌بنان شکوفای دلنشین؟

 

من هم مثل آن بلاگر وحشی نویس مقیم زازو، از این که تقویم برای حال و روزم تصمیم بگیرد حالم به هم میخورد.(کلیک). از آمدن لفظ «نوروز» عصبی میشوم. انگار موذیانه با اتصاف این روزها به صفت «نو»، میخواهند من را به تکاپو و جنب و جوش بیندازند. طبیعت، آدمها با رفتارهایشان، رسانه ها... همه قصد دارند بگویند این روزها وقت تجدید قواست. وقت شروع دوباره است. ولی من برای شروع دوباره انرژی ندارم، هنوز بارِ غبن و افسوس گندهایی که زده ام روی دوشم هست. هنوز سوگواری هایم را تمام نکرده ام. و به زور میخواهند از نو شروع کنم. ای بابا! من الان درست در رأس سهمی ملالت قرار گرفته ام. کاش چند ماه دیگر عید بود. این روزها شبیه به یک خرس هستم(ترجیحاً از گونه ی نادر قطبیِ پرنده!)(کلیک)که از خواب زمستانی اش محروم بوده. حالا در فصل جست و خیز و شکار، خزیده توی غار و خواب از دست رفته ی زمستان را با چرتهای بهاری جبران میکند. تلاش و تقلا برای تغییر هم بی فایده ست. گاهی انگار اراده ی اراده کردن نداری. مثل تصویر همان کوچه های پاییزی ست که هر بار بعد از رُفتن برگها، دوباره با برگ های زرد و نارنجی مفروش میشود.(کلیک)

 

شاعر هایکو: ناشناس

 

این روزها توی همان فاز «مستی بی باده» قرار دارم. احساس میکنم همه را دوست دارم. شاید تاثیر یک قطعه موسیقی موردعلاقه ام باشد که هرسال بهار بهش گوش میدهم. البته عمراً اگر بگویم چه آهنگی است! به قول یکی دیگر از دوستان، ما همه یک سری وجوه سخیف و یک سری علایق نازل داریم که پنهونشون میکنیم.(کلیک) این هم از علاقه مندی های سخیف من است. یعنی گرچه سعی میکنم همیشه پلی لیستم پر از نامجو و سترنس و متالیکا باشه ولی در نهایت اینروزها دارم با این آهنگ مبتذل همیشگی جفتک میندازم.

یا شاید تحت تاثیر آن سرخوشی قائم به ذاتی است که آگاهی از زنده بودن به آدم میدهد. حس عجیبی دارم. این پست و این حال و هوا مقارن شده با این ایّام. رسم است که هرکس اینروز ها چیزی بگوید. تبریکی، آرزویی، چیزی... من میخواهم همین طور تلو تلو خوران بروم بالای میزی در وسط این سطر ها. و با دست های گشوده رو کنم به تمام شما دوستان نادیده ام. و [اگر سوءتعبیر نشود!] بلند بگویم:

«دوستتون دارم بچه ها. مراقب خودتون باشید.»

[از بالای میز می افتد پایین]

 


 

دوستی میپرسد از 97 چه میخواهیم؟


یادی کنم از دوستی دیگر.(کلیک) کسی که خیلی از نوشته هایش آموخته ام و خوشحالم اینجا مینویسد. پارسال این رفیق بلاگی ما در پستی از معنای زندگی آنچنانکه خودش آن را زیسته گفت. تمام آن پست مفصل به یک کلمه ختم شد: دوست.
فکر کنم برای امسال چند تا دوست صمیمی میخواهم. از این ها که حضورشان به هزار خاطره و ماجرا و گشت و گذار ختم شود. بعد هم در حوالی چهل سالگی که هرکه رفت پی کار و زندگی خودش، بنشینم  و به یاد گذشته ها به شیرینی درد بکشم. در دهه ی سوم عمرم، هرآنچه که مایه ی نوستالژی میانسالی را بشود را میخواهم. یک عالمه روز گرم و پرماجرا، شب های دور آتش. عصرهای دلگیر سر کلاس، قدم زدن با ذهن پروار و حزنی که بعد از دیدن فیلم بر پرده ی سینما به آدم دست میدهد، رها شدن در کوچه های خلوت و پَرتی که درِ خروجی سینما  به آنجا باز میشود،  پرسه زدن های دسته جمعی در شلوغی های انقلاب و... خلاصه نیاز به یک عالمه متریال نوستالژی خوردن دارم!
میخواهم یک عالمه زمان و مکان را تشنه ی تکرار خاطرات قدیم کنم. درست همانطوری که صدای دریا در دل گوش ماهی ها باقی می ماند.


پ.ن.
ترجمه آزاد:
بدون شراب حتی
شکوفه های زیبای گیلاس
جاذبه ی اندکی دارد


شاعر این هایکو ناشناخته است.

۹ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۵۶
همان