همان

همان

همان

همان

اطاله

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ق.ظ

۹۵/۱۱/۲۷
همان

نظرات  (۴)

دستفروش ها قالبن دروغ گو اند . من فقط وقتی بفهمم طرف نیازمنده بش کمک میکنم . مثلا یه بار یه لال اومد. بهش هزار تومن پول دادم ‌. (البته کمی هم به خاطر اینکه ازش میترسیدم ) 

تو هم تو این شرایط اگر طاقتشو نداری و واقعا فکر میکنی نیاز داره کمک کن . کما شده هزار تومن . بعد حسابشو بگو من برات واریز کنم (:

جالبه . هیچی به ذهنت نمیاد بنویسی ولی کلی چیز نوشتی .. 
یکم از دانشگات بنویس . از روابط بین بچه ها . وای که اگر من بخوام نصفشونو هم بنویسم وبلاگم منفجر میشه !! 

شهری که توش هستی مسلمن جای جالبی نیست .این دلیل نمیشه همه شهر ها همینطور باشن . یه سر به تهران هم بزن . یا مثلا مرکز استان و اینا . چون فکر کنم خیلی دوست داری توی محیط های فیزیکی مختلف باشی . 

در نهایت اینکه امیدوارم دوستی چیزی پیدا کنی ! یه نفر که ادم بتونه بهش بچسبه و همه گناها و کاستی هاشو به اون نسبت بده . 

کلی حرف دیگه دارم بزنم ولی باید برم ! :دی
 سر بزن 



پاسخ:
آره این پسره رسما مجمع البدبختی بود! خودمم فکر کردم داره پیاز داغش رو زیاد میکنه.
راستش این حال و هوای "ضداجتماعی طور"ی که دارم بهم اجازه نمیده از دانشگاه و رشته ی تحصیلی و روابط بچه ها و این چیزا بنویسم:)) کلا رویکردم اینه که از درونیات و افکار خودم بنویسم اینجا. البته درباره ی دانشگاه حرفای زیادی دارم فقط فعلا نمیشه زد:|
اتفاقا شهری که من هستم یکی از خلوت ترین و خوش آب و هواترین شهرستانایه تهرانه... یعنی قدیما که بوده.... این "جای جالبی نیست" که گفتی (به قول خودت) در مورد شهرقدس و اسلامشهر اونورا صدق میکنه نه اینجایی من ساکنم:دی 
نه والا. زیاد دوست ندارم جاهای مختلف باشم. بیشتر به خاطر این تنهایی دوست دارم برم تو مکانای عمومی و شلوغ. معتادم یجورایی.

دوست که هست ولی اون صمیمیت نیست.... 

مرسی داوش که نوشتی. هر وقت میام کافی نت از اولین وبلاگایی که باز وب توئه. فقط فرصت نمیشه کامنت بذارم.
من فکر میکنم تمام شهرستانای استان تهران داغون و ناجالب اند. محل کار بابام شهر قدسه . اصلا نمیفهمم خیابون از بس کثیفه بوی ات اشغال میده بعد میزان آرایشی ها لاکچری نما ها از خود تهران بیشتره ! :/ 
بگذریم که ازون طرفم زیاد دماوند میریم و خدا شاهده به خاطر یه ناهار که خواستیم کوفت کنیم ۶ بار ماشینو پارک کردیم تا دومتری رستوران رفتیم و بعد دوباره سوار ماشین شدیم

امیدوارم با رویکرد ضد اجتماعی طورت کنار بیای . من بعد از کنکور و خلاص شدن ازون مدرسه لعنتی دوباره خوی اجتماعیم برگشت . 

پاسخ:
اونجوری حساب کنی کل مملکت داغونه:/ 
البته توی پست من فقط به شهر خودمون اشاره نداشتم. کلا شهرنشینی به نظرم جهنمیه که واسه خودمون درست کردیم! به من باشه میزنم به دست و صحرا و جنگل:دی
این همه نابغه و ریاضیدان و فیلسوف و فلان و بهمان. من این وسط چه غلطی میکنم؟
چقد ترسیدم وقتی این جمله رو خوندم!!خلأ این نیازِ لعنتیِ یه کسی بودن بدجوری آدمو اذیت میکنه!!چه کسی ش فرقی نداره!فقط یه کسی!!
حقیقتش اینه که عوام بودن واقعن زجرآوره!نمیدونم شاید اگه جزو همون خواص محدودم بودم بخاطر فهمیده نشدن ترجیح میدادم عوام باشم!

چقد وضعیتشون ناراحت کننده ست...الان که سنشون پایینه شاید اونطور که باید متوجه نمیشن چقدر نسبت به بقیه محرومن از حداقل حقشون تو زندگی.
مخصوصن اونایی که ملیت افغان دارن...نگاهاشون برام عجیبه...یه جورایی میترسم از چیزی که راجب من تو فکرشه!!...ماهارو چی میبینه؟ماها که یه مشت نژادپرستِ "عوضی" بیش نیستیم و فقط ادعای تمدن داریم...
فک کن تو جایی باشی که حرفاشونو دست وپا شکسته میفهمی...سنت انقدر پایین باشه که چیزی از شخصیت آدما تو ذهنت شکل نگرفته باشه و فقط دور وبرت آدمایی رو میبینی که با تحقیر کنارت میزنن...این بچه وقتی بزرگ میشه چجوری میخواد زندگی کنه؟...
واقعن وقتی خودمو میذارم جای اون و به آدمای اطرافم تو خیابون نگاه میکنم سردرد میگیرم!!...


پاسخ:
واقعا همینطوره. البته من شخصا هیچ نیازی به "کسی بودن" حس نمیکنم. تا همین چند سال پیش دوست داشتم کسی باشم ولی جدیدا به نظرم میاد هیچ اهمیتی نداره که ما کی باشیم. 
میدونید، قبل از اینکه راجع به حقیقت زندگی و هدف زندگیمون فکر کنیم به ما یاد دادن که هدف زندگی "علم اندوزی" و "نام نیکو به جا گذاشتن" و "ماندگار شدن" و این چیزاست. در حالیکه تمام این چیزا به نظرم روی هواس. خیلی از دانشمندا از نظر من برده ی نفس خودشون بودن. برده ی لذت جویی بودن. از اینکه به لحاظ علمی بالاتر از دیگران باشن "لذت" میبردن نه از پیشبرد علم و خدمت به بشر و این حرفا. اینجاست من شیفته ی فلاسفه و تفکر شدم. آدمایی که با سماجت به دنبال حقیقت میگردن. این آدما حداقل تکلیفشون با خودشون و زندگیشون مشخصه. با چشمای بازتری زندگی میکنن. ارزششون حقیقته... نه "مقام" و "جایگاه" و "ماندگار شدن" و "کسی بودن". 
 اون جمله ی بالایی معطوف بود به سطر های قبلش. ینی این همه فیلسوف و ریاضیدان درباره ی اسرار هستی نظری دارن و دائما همدیگر رو نقض میکنند و هیچ کس نمیتونه ادعا کنه به حقیقت رسیده. حتی عده ای راجع به خود "تفکر" هم نظرات متفاوتی دارن. حالا من واقعا این وسط چیکار میتونم بکنم. با این ذهن کند و این همه بدبختیم:دییی

جامعه ی مزخرفیه. پر از رنج و بی عدالتی. به هرحال وقتی ارزشِ زندگیِ آدما فرادستی و ثروت باشه یه همچین وقایعی هم رخ میده:(

چقدر حرف زدم. شرمنده!
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۲۰ منطقاً بهار هستم D:
جا داره به عنوان پدر علم گیج کردن ازت یاد کنم :-"
پاسخ:
به به! باعث افتخاره :))