همان

همان

همان

همان

۹۵/۱۲/۰۵
همان

نظرات  (۴)

یه دیالوگی بود تو فیلم ورود آقایان ممنوع که ویشکا آسایش میگفت:
ما فقط دو نوع عشق داریم .یکی عشق بنده به خدا و یکی دیگه عشق مادر به فرزند .بقیه ی عشقا تحت تاثیر هورمون ایجاد میشن!
یه بار که داشتم با داداشم راجب این جریانات حرف میزدم به جمله ی بالا بند "عشق داداش به آبجیش"م اضافه کرد!منم متعاقبا بند بالعکسشو اضافه کردم که خب دیدم تاثیرگذاری جمله داره مورد دستمایه قرار میگیره،عشق خونوادگی رو به جای عشق نوع دومش ذکر کردم!
باقیش هرچی که هست زودگذره و صرفن برای حل "بحران بغلِ گرمِ مالِ خودِ آدم "[کافه پیانوی فرهاد جعفری!] انجام میگیره!
مهم اینه هرعلاقه ای که پیش میاد آدم سعی کنه ازش لذت ببره و حسای خوب ازش بگیره!^_^
پاسخ:
آخ من خیلی حال کردم با اون دیالوگش. نمیدونم چرا مردم به شوخی میگیرن اون حرفشو:)))
ماشالا چه رابطه ی حسنه ای با داداشتون دارین! من و خواهرم اگه یه روز رو با کتک کاری سر نکنیم شب خوابمون نمیبره:|
واجب شد بخونم اون کتابو:)
۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۱۶ ابراهیم ابریشمی
سلام به دوست قدیمی
وقتی این اتفاق ها می افتد خیلی به دنبال تبیین و چرایی ش نباش. هورمون باشد یا رخدادی ماورایی، آخرش این ماییم که توش فرو افتادیم و قبضه اش شدیم. وقتی وسط دریای طوفانی باشی، چه فرقی میکنه علت طوفان بادهای شمالی باشد یا سونامی یا انفجار بمبی زیر آب؟ فکر میکنم اصل این است که درست دریابیمش و خوب زندگیش کنیم...
پاسخ:
سلام:)
راستش این سوال رو خودمم دارم که چرا دنبال چرایی این چیزام. خیلی فکر کردم و خیلی سعی کردم مخالفت کنم با حرفتون ولی زبونم خیلی کوتاهه و گرفتاری های فکریم زیاد. نمیدونم واقعا. کلا نمیدونم چه چیزی ارزش این رو داره که به قول شما "زندگی"ش کنیم و اصلا چه چیزایی رو باید توی زندگیمون راه بدیم. به نظرم تبیین چرایی میتونه "چگونگی" رو مشخص کنه. حرفی که_اگه اشتباه نکنم_ شما توی وبلاگ قبلیتون، زیر اون پست نقد فیلم فروشنده بهم زدید. این که چگونگی مواجهه با پدیده ها و خط مشی آدماست که تفاوت ها رو شکل میده. حالا شاید بشه توی عشق غرق نشد و طور دیگه ای باهاش مواجه شد. نه؟

پ.ن. البته این حرفا رو از موضع یک سبکبار ساحل میزنم! یجورایی یقین دارم اگه اون اتفاق بیفته به حرف شما خواهم رسید! کلا انگار بعضی حقایق توی عمل و موقعیت نمود پیدا میکنه نه توی ذهن و حرف.
۱۲ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۰۸ ابراهیم ابریشمی
البته همیشه گفته بودم و هنوزم میگم که باید قدر این پرسشگری رو دونست، چون چیزی که نه هر کسی واجدشه و نه در هر زمانی میشه واجدش شد. همین که ذهن پرسشی رو شکار کرد - و در واقع پرسشی ذهن ما را شکار کرد- باید غنیمت دانستش، بهش سفت چسبید و ولش نکرد، مخصوصا زمانی که حس میکنیم پاسخ مناسبی هم براش پیدا کردیم.
اما در این مورد خاص، منظورم این نبود که چرایی را نباید جدی گرفت، فقط باید حواس جمع بود که این چرایی نخواهد حق پرسش های مهم دیگر را هم بخورد. مثل پرسش از چگونگی که به قول فراستی و به درستی، عموما مهمتر از چرایی ست. چون در چگونگی ما با یک موقعیت مشخص، ملموس و نزدیک رو به روییم، می پرسیم این عشق چگونه ست و چگونه باید زیستش؛ اما وقتی بپرسیم که چرا عشق و عشق به طور کلی چیست، باید حسابی مراقب باشیم که این پرسش کلی سر آن پرسش جزیی را کلاه نگذارد و مثلا ما را به این راه نکشاند که چون عشق ناشی از هورمون است و ... پس باید بهش اعتنایی نکرد. این جواب غلط است، نه به این دلیل که باید حتمن به عشق اعتنا کرد، بل به این دلیل که عشق قبل از اینکه ما بهش اعتنا کنیم یا نکنیم ما رو غافلگیر میکنه پس دستورالعملی مبتنی بر اعتنا کردن یا نکردن، حاصل چندانی نداره...
به هر حال پرسش از اینکه میخواهی با عشق «چگونه» رو به رو بشی یا به شیوه ی جدیدی رو به رو بشی حتمن پرسش مهم و شاید مهم ترین پرسش درباره ی عشقه؛ اما این رو به رو شدن رو بر اساس جواب به پرسش کلی چرایی و چیستی عشق نمیشه داد، باید بر اساس موقعیت جزیی و معینی هر بار، در باره ش فکر کرد.
خلاصه که خوشحالم هنوز پرسایی و این بار از پنیز سوئیسی، به لوگوس و عقل نقل مکان کردی :)
پاسخ:
یه کم روشن تر شدم. ظاهرا اینکه "ماهیت عشق چیست" چندان تاثیری در اینکه "چطور با عشق مواجه بشیم" نداره. البته گفتم، هنوز با این پدیده ی خانمان سوز مواجه نشدم که بخوام تحلیلش کنم. بیشتر میخواستم درباره ی اون "اشتیاق به عشق ورزیدن و عطش دوست داشته شدن" بنویسم و اینکه چنین اشتیاقی از کجا نشئت میگیره.

من هم واقعا خوشحالم که یک دانشجوی فلسفه اینجا رو میخونه. البته این کمی هم ترسناک و معذب کنندست. آدم همش احساس نادانی میکنه:))
۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۲۶ ابراهیم ابریشمی
البته که اون اشتیاق هم موضوع مرموز و پیچیده ایه و شاید حکم جعبه سیاه عشق رو داشته باشه. اما در مورد همون اشتیاق هم فکر میکنم چگونگی بر چیستی ارجح باشه. یعنی فکر میکنم به اینکه برامون خیلی توفیر کنه که چه کسی و چطوری و تا چه حد ما رو دوست بداره و جنس این اشتیاق ما به دوست داشتن و دوست داشته شدن به شدت به این ها مربوط باشه.

عزیزی تو. ولی خیلی هم معذب نباش، دانشجوی فلسفه محکومه به نداستن، هر جا دانشجو یا فارغ التحصیل فلسفه ای دیدی که دانسته هاش بر ندانسته ها و پاسخ هاش بر پرسش هاش چربید، میتونی بی اعتنا از کنارش رد شی و به ریش عمری که برای فلسفه گذاشته، لبخند بزنی ;)
پاسخ:
درسته. من کلا دنبال اینم که چرا برام توفیر میکنه که فلانی با فلان کیفیت و تا فلان حد من رو دوست داشته و البته بالعکس؛ نمیدونم انگیزم از طرح این سوالات دقیقا چیه. عقلانی تره که دنبال راهی برای مواجه شدن با این قضیه بگردم.

اون که البته. منتها جهل یک فیلسوف کجا و جهل من کجا:))