همان

همان

همان

همان

حرف و گفت و صوت را برهم زنم

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ
۹۶/۰۷/۰۱
همان

نظرات  (۴)

یه جوری میگی حرف هام به شدت تکراری شده، انگار منی :))
بنویس ...
پاسخ:
شما اصلا مینویسی که تکراری بشه؟ -_-
سعی میکنم ... فعلا که به رکورد 34 پست در ماه رسیدم:))
۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۵:۵۲ ستــ ـاره
چقدر پست وال کوهان دار خوب بود ... خیلی خیلی خیلی خوب بود..

ما از شکستن زاده شدیم. از متلاشی شدن بزرگترین ها.

دیروز یا پریروز بود (اینقدر شبا بیدارم که روزها از دستم در رفته اند) ، درحال خوندن کتاب داوکینز بودم ، هی دوست داشتم برای داداشم تعریف کنم ، که یکهو گفت که "داوکینز خیلی حال بهم زن است! هلاکویی هم همینطور است! شما انسان را مثل ماشین نگاه میکنید !! همه چیز را تحلیل میکنید! شاید تو بتوانی اینها را بفهمی ولی من هنوز نتوانسته ام با این مورد کنار بیایم"

مثل اینکه ذهن من و داداشم متفاوت کار میکنه توی این مورد...
من هر چقدر خیامی تر بیندیشم و علمی تر انگار آسوده ترم!! اصلا دلم نمیخواهد از فیزیکی و طبیعی بودن فرار کنم
و فکر کنم شما هم یجورایی مثل داداشم باشی توی این مورد.
پاسخ:
بله خب، شاید شخصیت ها هم موثر باشن توی قبول قضایا.
البته من گارد نمی گیرم در قبال این ایده ها. منظورم از پست این نبود که فرار میکنم. پذیرفتمشون کاملا. از دوران دبیرستان که با داوکینز آشنا شدم پذیرفته بودمشون. فقط دنبال پناهگاه میگردم که بتونم کنار بیام با این خلاء. یه زمان توی فاز فلسفه بودم مثلا. میگفتم شاید پشت این تصویر از طبیعت چیز دیگری هم باشه. چیزی بیشتر، چیزی بهتر...
حالا من فکر میکنم پناهگاه شما هم خیامی اندیشیدنه که خب من خیلی آگاهی ندارم از طرز فکر خیام متاسفانه...
۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۶:۲۰ ستــ ـاره
آره راست میگید ، منم به پناهگاه نیاز دارم گاهی ، 
یه مدت فکر میکردم پیداش کردم اما از دستش دادم ...

خیام خوبه ، موسیقی خوبه ، هنر و ادبیات خوبه ، اما پناهگاه واقعیم نبودند...

زندگی گاهی خیلی خیلی خیلی پوچ میشود...

یادم میفته به اون شعرِ فروغ که میگفت : 
وقتی که زندگی من دیگر 
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید 
دیوانه وار دوست بدارم.

نمیدونم شایدم حق با نیچه باشه که میگه :

زن خوش دارد ایمان بیاورد که از عشق همه کار برمی‌آید: و این ایمانِ خرافیِ خاص اوست. اما ، شناسنده ی دل می‌داند که بهترین و ژرف‌ترین عشق نیز چه مسکین و گول و بیچاره و خردبین و اشتباهکار است و بیش از آن ویرانگر که نجات بخش! 
پاسخ:
فکر میکردم با کمک خیام تونستید کاملا کنار بیایید باهاش. چه بد که این طور نیست...

اینکه شعر فروغ رو در کنار اون سطور نیچه آوردید، واقعا تعارض وحشتناکی ایجاد کرده. منظورم از وحشتناک یه صفت مبالغه آمیز نیست ها! به معنای واقعی کلمه وحشتناکه. وقتی نیچه حتی نمیگه عشق "بی فایده" ست میگه "ویرانگر"ه! این یعنی دوست داشتن میتونه اوضاع رو از اینی که هست هم محنت بار تر کنه واقعا...؟ مثل همیشه سخته که طرف نیچه رو بگیری!

به هرحال خوبیش اینه که میشه با شما دوستان دربارش حرف زد و دربارش نوشت. رنج رو که به اشتراک میذاریم کمتر میشه یه جورایی.

+ولی به نظرم رسید خیام حرف خوبی میزنه وقتی تو شعراش میگه که توی "لحظه" باشیم و توی لحظه لذت ببریم. یعنی این میتونه روش خوبی باشه؛ وقتی گذشته و آینده هر دو رنج بالقوه اند، با تمرکز روی این "لحظه" و "لذت این لحظه" میشه ذهن رو از رنج های پیوسته منحرف کرد.
۰۲ مهر ۹۶ ، ۰۷:۱۰ ستــ ـاره
هنوز باید بزرگ تر و بالغ تر بشم تا چیزایی که از خیام میفهمم رو بتونم توی زندگی ام پیاده کنم! همون قضیه تفکر و عملگرایی.
وگرنه اگه بشه ، میتونه یه راه حل دائمی باشه :)

تناقض وحشتناک رو شما هم حس کردی؟ 
جالبش اینجاست که نمیتونی قضاوت کنی ، معیار مشخصی نیست
فقط مجبوری زندگی کنی و تجربه کنی تا بفهمی چی به چیه!
دلم میگه طرفِ فروغ جانمان را بگیریم! عقلمان میگوید اگر نیچه راست بگوید چی؟
ما کلافه شدگانیم این وسط D:

+ دقیقا ، صحبت کردن آرامش میده ، من الان با شما یکم درموردش حرف زدم حس بهتری دارم :)
پاسخ:
امیدوارم که راه حل دائمی باشه، واقعا امیدوارم.

نمیشه قضاوت کرد، دقیقا! بدبختانه تجربه ها هم قابل اتکا نیستن نمیشه مثل علم با تجربه های شکست، حکم کلی داد مثلا! واقعیته با پیچیدگی ها و گستردگی های خودش. باید فقط تجربه کرد... 
کلافه شدگانیم واقعا... :)

+واقعا خوشحالم از این بابت. منم حس بهتری دارم، ایده های خوبی هم به ذهنم رسید. ممنون :)