همان

همان

همان

همان

آندره ژید|


اینک ای کلئودالیز

                             ترانه ی همه ی هوسهایم

                                                                                        را بخوان:

نمی دانم آن شب چه خوابی دیده بودم.

چون بیدار شدم، هوس هایم همه تشنه بودند.

گویی در خواب از صحراها عبور کرده بودند


درمیان هوس و ملال

پریشانی خاطرمان در نوسان است.


ای هوسها! آیا هرگز خسته نخواهید شد؟

آه! آه! آه! آه از این اندک کامخواهی گذرای من!_ که به زودی از آنِ گذشته خواهد بود!_

افسوس! افسوس! میدانم که چگونه به رنج خویش مداومت بخشم، اما نمیدانم لذّت خود را چگونه دست آموز سازم.


در میان هوس و ملال، پریشانی خاطرمان در نوسان است.

و سراسر جامعه ی بشری به چشم من همچون بیماری نمود که در بستر خود از این سو به آن سو می غلتد تا به خواب رود_ در جست و جوی آسایش است اما حتی به خواب هم دست نمی یابد.


هوسهای ما تاکنون عوالم بسیاری را در نوردیده اند؛ 

و هرگز سیراب نشده اند.

و تمامی طبیعت در تشویش به سر میبرد،

میان عطش آسایش و عطش کامخواهی.

از درماندگی فریاد کشیده ایم

در خانه های تهی.


بر فراز برجهایی رفته ایم

که از آنجا جز شب چیزی دیده نمی شد.


ماده سگ بوده ایم و از درد زوزه کشیده ایم

در طول ساحلهای خشکیده؛

ماده شیر بوده ایم و در اورس غرّیده ایم؛ ماده شتر بوده ایم و علف های دریایی خاکستری رنگ دریاچه های نمک را چریده ایم، شیره ی ساقه های میان تهی را مکیده ایم؛ چرا که در صحرا آب فراوان نیست.


پرستو بوده ایم و درنوردیده ایم،

پهنه ی دریاهای بی مائده را؛


ملخ بوده ایم و برای قوت خویش، ناگزیر همه چیز را ویران کرده ایم.

جلبک بوده ایم و توفان ما را به این سو و آن سو افکنده است؛

دانه های برف بوده ایم و به دست باد چرخیده ایم.


آه! برای رسیدن به آرامشی بی کران آرزوی مرگی ثمربخش دارم؛ و اینکه سرانجام هوس از توان افتاده ام دیگر نتواند تناسخهای تازه ای تدارک ببیند. ای هوس! تو را به جاده ها کشانده ام؛ در دشت ها اندوهناکت کرده ام؛ در شهرهای بزرگ سرمستت کرده ام؛ سرمستت کرده ام اما عطشت را فر ننشانده ام؛_ در شبهای مهتابی شستشویت داده ام؛ تو را با خودم همه جا برده ام؛ از موجها برایت گهواره ساخته ام؛ خواسته ام بر دریا بخوابانمت...

ای هوس! ای هوس! با تو چه باید بکنم؟ آخر چه میخواهی؟ آیا سرانجام خسته نخواهی شد؟ 

...


مائده های زمینی، آندره ژید، مهستی بحرینی


پ.ن. خوب یادمه سال دوم دبیرستان که بعد از خوندن درس یازدهم ادبیات رفتم و کتاب مائده های زمینی آندره ژید رو خریدم، هیچ وقت فکر نمیکردم با چنین سطر هایی رو به رو بشم.

۹۶/۰۷/۰۴
همان

نظرات  (۱)

۰۵ مهر ۹۶ ، ۰۳:۳۰ ستــ ـاره
دقیقا منم میخواستم همینو بگم وقتی این متنو خوندم!! هیچ وقت فکر نمیکردم با چنین سطر هایی رو به رو بشم...
فوق العاده بود 
پاسخ:
واقعا تجربه ی عجیبی بود خوندن این کتاب توی اون سن و اون احوالات... با توجه به اون قطعه هایی که ازش توی درس ادبیات اومده بود انتظار داشتم با یه نویسنده ی متدین و ارزشی فرانسوی مواجه بشم! ولی با یه همچین نوشته های غریبی رو به رو شدم. یه چیزی شکسته شد با خوندنش. یه جورایی فهمیدم راه های دیگه ای برای مواجهه با زندگی هست انگار.