همان

همان

همان

همان

پستهای مبتذل

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ق.ظ

۹۶/۰۸/۲۳
همان

نظرات  (۸)

http://bayanbox.ir/view/8332597466945969859/df08a5041b4d7ff31c800d571fd1ef69.jpg


پاسخ:
هوم. بله یه همچین چیزی! :) نمیدونم این فرار کردنا کار درستیه یا غلط.
داشتم فک میکردم اون اقاهه بووووود[ویژگی های نویسنده وبلاگ و وبلاگ را مرور میکرد] چرا چند وقته نمینویسه؟ برم وبلاگش حالشو بپرسم! یهو اومدم دیدم ستاره ی روشن از دست من در رفته!
چه قدر خوب بود این پست. 
ماهم اخیرا زیاد با زوج های عاشق زیاد مواجه میشیم. امروز رو نیمکت نشسته بودن، یه دست پسره رو شونه دختره بود
با اون دستش سیگار میکشید 
دختره هم زانوهاش رو بغل کرده بود 
خلاصه که اینا همه از اثرات پاییزه
طرفای انقلاب و ولیعصر و اینام که کلا کفتر عاشق زیاده
پاسخ:
شما خیلی به این اقاهه لطف داری دوست عزیز. ممنونم :-)
چه صحنه ی قشنگی بوده... اصلا شاعر میگه: یک دست روی شونه ی یار و یک دست پاکت سیگار/ نشستنی چنین روی نیمکت پارکم آرزوست! :)
آره واقعا.. کلا پاییز داره خطرناک میشه این روزا.
وا خاک به سرم الان که نگا کردم استفاده از واژه ی اقاهه چه زشت بود:/ اخه اولش یه تصویر مات شطرنجی تو ذهنم بود تا لود شم و اسم و اینا یادم بیاد یکم طول کشید:| 
خلاصه که ببخشید جناب اقای شوالیه ی افسرده سیما:-D

منو بگو چه با لحن شعری خوندم هی فک میکردم وای واقعا در وصف این حالت شعر هم سروده شده قبلا:-D :| خدایا:|

خطرناک چیه! لبخند بزنید عاغا لبخند! خوبه که هنوز عشق هست 
پاسخ:
نه بابا زشت چرا؟ اتفاقا بامزه بود. من کلا وقتی آقا خطاب میشم کیف میکنم! آخه تصوری که خودم از خودم دارم بیشتر اینه که یک پسربچه ای هستم لاغرمردنی! :))
راستش اون شوالیه ی افسرده سیما رو به دلایل امنیتی انتخاب کرده بودم یه مدتی که مثلا اسمم لو نره و این مسخره بازیا! ولی خب بیخیال شدم. همون پرهام صدام کنید:)
:))) حالت شاعرانه ایه خب، من اگه استعداد داشتم شعر میگفتم در وصفش حتماً. مولانا رو هم به ابتذال نمیکشیدم!

خب یه جورایی حسادت و حسرت هم به آدم دست میده موقع برخورد با این صحنه ها. ولی بله بهتره از زیباییش لذت ببریم.
ها پ خوبه:-D من فک کردم خیلی خونوک فرموده ام:| :-D

عح خاک عالم شماهم پرهامی؟! چه پرهام ها زیاد شدن! تا پیروز اصن دوست پرهام نام نداشتیماااا! الان دوتا دوتا داریم! خلقتا خدا

نه بابا خوب بود ابتذال چیه:)

خودتخریبی به ادم دست میده:| اینکه خاک بر سرت تو کجایی اینا کجا:| ولی بازم زیباییش لذت بخشه:)
پاسخ:
خیر، بنده به شما اطمینان میدم که اصلا خونوک نفرموده اید:)

"خلقتا خدا":))) البته ما پرهام بودیم از اون موقع ها که پرهام مد نبود:))

به هرحال الان احساس گناه میکنم:)

آره دیگه باس کنار اومد با اوضاع:/
چه قشنگ توصیف کردی!انگار منم رو جدول کنار خیابون نشسته بودم‌و دستامو گذاشته بودم زیر چونه م و داشتم با لذت بهشون نگاه میکردم!:)
کلن آدم با دیدن زوج خوشحالی که دست همدیگه رو‌گرفتن‌و هرچند قدم به هم نگاه میکنن و لبخند میزنن م آدمو به ذوق میاره!
خیلی بده که شرایط جوریه که کمتر از این چیزا میبینیم،بخاطر شرم یا هرچیز دیگه ای
اصن یکی از قشنگیای سال نوئم همینه،بعدش که جز  عادتای تکراری و خسته کننده چیزی نداره،روزای قبل عید قشنگه که خیابونا شلوغ میشه و هرطرفو نگاه میکنی یه دختر و پسر دستای همو محکم‌گرفتن و با لبخند قدم میزنن!:)
پاسخ:
ممنون، واقعا صحنه ی ذوق بخشی بود. و جداً منم به این فکر کردم که چرا کم میبینیم این جور لحظات و این جور ابراز احساس ها رو.
تا حالا از این جهت به ازدحام پیاده رو های شب عید نگاه نکرده بودم! آره واقعا. ولی حال و هوای پاییز یه چیز دیگه ست:)
۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۲:۳۳ جـاودان ـم
فی‌الحال، این چندمین باره که من کروم ـو به قصدِ نوشتن باز می‌کنم و سر از اینجا درمیارم برای دوباره خوندنِ این پست. به شکلِ عجیبی به دلم نشسته..!
پاسخ:
این خیلی ارزشمنده برای من. واقعا خوشحالم ازین بابت. این چیزا رو خیلی دلی نوشتم، طوری که بعد از نوشتنش اصلا پشیمون شدم! ولی لطف شما دوستان تغییر داد نظرم رو یه جورایی:) ظاهرا همه ما این جور عواطف رو تجربه میکنیم.
فرار... هممم. بیاین حالا از یه زاویه دیگه ببینیمش. این چیزی هس ک میخواین و بعدشم نوشتینش. ینی روی هم دوبار فرار نکردین از چیزی ک هستین. خب شاید فرار از واقعیت باشه ولی فرار از خودتون نیست لااقل. خوبه ک ادم از خودش فرار نکنه. مگه واقعیت جامعه چیه دقیقا؟ فک کنم این باشه ک هر چی بیشتر ب چشم و گوشمون بیاد فک میکنیم واقعیته ولی شایدم نباشه. پس همون فرار نکردن از خود فک کنم بهتر از فرار نکردن از جامعه اس. درست و غلطی ک کلا سوال عجیبیه ولی اگرم بخوایم اینجوری بگیم فک کنم کار کار درستیه. برا کسایی مث ما ک فازشون با جامعه فرق داره چون جوریه ک اگه از جامعه فرار نکنن ساکن میشن و حتی اگر مطابق میل جامعه کار کنن و در جریان باشن در اصل ساکنن. ولی اگه از خودشون فرار نکنن لااقل در جریانن. و در جریان بودن حتی اگر برا چیز خوشایندی نباشه ولی میتونه باعث شه ب اون چیز خوشایندم رسید ب نظرم. پس همون حرفی ک زدم. ب نظرم این کار فعلا درست تره. ادمای اینجوری اگرم بخوان ب واقعیت جامعه برسن اگر با قبول کردن واقعیت خودشون و با روش خودشون برسن بهتره تا یهو بزنن زیر همه چیز و بچسبن ب واقعیت جامعه.
پاسخ:
کاملا میفهمم. و موافقم واقعا. درست و غلط معلوم نیست. همین باعث تردید من هم هست. کی میتونه بگه توی واقعیت بودن ارزشمنده یا توی خیال بودن یا هرچی. ولی من میخوام وارد واقعیت بشم که ببینم توی اون دنیا عقلم چطور تحلیل میکنه. چطور تجربه میکنم زندگی رو. انگار عقل آدم وابسته به تجربه هاست. یه چیزی ته دلم میگه همه چی اونجا متفاوته. قطعا منظورم از واقعیت اونچه که در جامعه ی ما میگذره و زندگی ای که خیلی ها میکنن نیست. منظورم صرفا کنار گذاشتن خیلی از توهم هاییه که شاید به طور افراطی تمام راه های نفوذ به تجربه های جدید رو میبندن و آدم رو ساکن میکنن.
یه کامنت طولانی نوشتم و پاک کردم..
نمیدونم چرا با همه افکارم سرجنگ پیدا کردم میخوام نگم و ننویسم شاید فراموششون کنم... شاید دیگه بهشون فکر نکنم...

منم چند روز پیش توی انقلاب همچین صجنه ای رو دیدم خیلی لذت بخش بود برام

بهرحال پاییز برای ما گاهی خیلی بی رحم است...

پاسخ:
متوجهم. من هم زیاد دارم ازین تجربه ی نوشتنهای مفصل و پاک کردن ها رو. سخته نگه داشتن حرفها. حداقل برای من و در شرایط من که اینطوره. قاطی همین وراجی های ماه های اخیرم، خیلی حرفها بوده که مدتها بود نمیخواستم بزنمشون ولی یه شب یه هو به سرم زده و اعترافشون کردم! انگار همیشه باید یه مستمعی باشه. برای من فعلا این وبلاگه.

واقعا از جاذبه های انقلاب توی پاییز همین صحنه هاست:)

خیلی بیرحم... و یه جورایی هم اسرارآمیزه. حداقل برای من..