همان

همان

همان

همان

تله فیلم تنهایی

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

۱

وبلاگ جدیدی کشف کرده بودم و از خواندن مطالب جذابش کیف آمیخته به حسادت میبردم. باید پسری باشد در سن و سال خودم. شاید کوچکتر. از آن هایی که موقع خواندن نوشته هایش حس میکنم میتوانست یک «علی» برای من باشد. شاید. اگر همدیگر را بیرون از جغرافیای این کادرهای سفید و کلمات میدیدیم. به هرحال... این دوست تازه یافته بیشتر خاطره می‌نویسد. داستان کوتاه و نوشته های شعرگونه و خیلی چیزهای دیگر هم آنجاست، ولی بیشتر نوشته ها شرح وقایع و احوال نویسنده است. نوشته هایی که درباره ی «من» بلاگرند. جملاتی که با شناسه ی اول شخص فعل میگیرند. با وجود این، دقتش به سمت خود «من»ش معطوف نیست. به سمت بیرون است. خاطراتش متضمن وقایع جذاب و ماجراهای تعریف کردنی اند. پر از آدمهای گوناگون، موقعیت های مختلف، فضای های متنوع. تمام اینها را با تعابیر ادبی و خیالپردازی میپروراند و یک نوشته ی دوست داشتنی خلق میکند. صندلی اتوبوس، کلاس درس، حیاط خانه، هرجایی را در دنیای قلمی اش میگنجاند. از وبلاگش هوا و نور و رنگ می پاشد بیرون. وبلاگش. یک دنیای شخصی است.

از آنجایی که یک عمر با بچه های مردم مقایسه شده ام، ناخودآگاه ذهنم به سمت مقایسه ی وبلاگ هایمان رفت. برگشتم اینجا و به نوشته های خودم نگاه کردم. من دیگر رسما هرچه مینویسم از «من» است و تمام افعالم شناسه اول شخص دارند. _مثل دوران دبستان که تازه جمله سازی آموخته بودیم و با هر واژه که میگفتند جمله بساز، اول خط، واژه ی «من» را میگذاشتیم و بعد مواجهه شخصی خودمان با آن واژه را در گزاره میگنجاندیم._ منتها من پایم را از محدوده ی «من» فرا تر نمیگذارم. حس میکنم هیچ واقعه ی عمیقی از سر نگذرانده ام. فقط درون خودم ماجرا جسته ام و با عواطفم معاشرت کرده ام. نهایتا اگر بخواهم از ادبیات کمک بگیرم برای توصیف بهتر آن چیزیست که درونم میگذرد و نه دنیای اطرافم. مدتهاست که به لحاظ فیزیکی تنها شده ام. این مقتضای شرایط حال حاضر است و قطعا میگذرد. ولی چیز بیشتری در کار است. انگار همیشه «من» با غم گره خورده.

۲

مستندی در تلویزیون داشت اسکن مغز یک نفر را نشان میداد. عصب شناس، نوک خودکارش را بر روی تصویر گذاشته بود و میگفت مواقعی که فرد مضطرب یا محزون است این قسمت ها فعال تر میشوند؛ بخشی از تصویر اسکن شده ی مغز را نشان داد که با لکه های قرمز و نارنجی متمایز شده بود. نوک خودکارش حوالی این نقاط چرخید و گفت این منطقه ی مغز مسئول اندیشیدن درباره ی «من بودن» ماست. درمواقع حزن و اضطراب این منطقه فعالتر میشود و ما در عواطف دل پریش خود غرق میشویم. 

گویا غم و اضطراب ریشه در همان قسمت مغز دارند که ما را به «من بودن»مان آگاه کرده، البته مطمئن نیستم این برداشتم درست باشد. به هرحال وبلاگ خودم است، بگذار دوباره یکی از آن نتیجه گیری های بی اساس و کلی ام را هوار کنم اینجا. اینکه تمام پروا ها و غم ها از آن نقطه نشئت گرفته. اصلا فکرش را که میکنم، درکودکی، انگار پایان دوران بی دغدغگی و شادی قائم به ذات کودکانه ام از همانجایی شروع شد که عقلم رسید و به «من بودن»م فکر کردم. به اینکه آیا «من بودن» در بدن پدر ومادرم همین کیفیتی را دارد که در تن من؟ حیرت زده شدم. شاید برای اولین بار.

حتی مواقعی که اطرافم شلوغ هم باشد باز هم تنهایی دست از سرم بر نمیدارد. با آدمها خوشحالم ولی تنهایی هم هست. من در لحظات شیرین رفاقت و مراودت،  اتفاقا از کنتراست تنهایی و دوستی ست که لذت میبرم و نه از خود دوستی. در لحظات سرخوشی انگار دَلو «من بودنم» را به عمق چاه زندگی میفرستم، آبی که بیرون میکشم گرچه شیرین است ولی ناگزیر مزه ی تنهایی میگیرد. هر لذتی که میبرم دردناک است. مثل جای گزیدگی که نیاز به خارش دارد. با ناخن لذت، گزیدگی تنهایی را خراش میدهم. تسکینش میدهد. کمی هم درد دارد ولی بهتر از رها کردن این حس نیاز لعنتی به حال خودش است. یا اینکه میشود خود را به مردن زد. میشود تمام عواطف را تا حد ممکن تضعیف کرد طوری که پوستت چیزی حس نکند. چیزی شبیه به افسردگی. ولی نه خود افسردگی. درخودفرورفتگی. برعکس شدن دنیای بیرون و درون. غوطه خوردن در خیالبافی ها.چیزی شبیه به فضای آبی آرام و تیره ی این آهنگ از پینک فلورید که برای هزارمین بار میگذارمش اینجا. مدتهاست که ساندترک روزهایم شده همین.



دریافت


پ.ن. سالها پیش سوزن تلویزیون روی یک تله فیلم گیر کرده بود که شهاب حسینی نقش اولش را بازی میکرد. چیزی ازش در خاطرم نیست. فقط گوشه ی تصویر، عنوان فیلم کپشن شده بود: «تله فیلم تنهایی». عبارت غریبی بود.

۹۷/۰۱/۲۷
همان

نظرات  (۲)

پرهام فک میکنم به یه چیز جدی برای تکون دادن زندگیت نیاز داری
پاسخ:
خودمم همین فکر رو میکنم. ولی خب از چیزای جدی میترسم کلا، انگار هنوز برای چیزای جدی بزرگ نشده م به اندازه کافی!
اقا کدوم وبلاگ؟ بگین مام استفاده ببریم :-" من نمیدونم چرا احساس کردم این وبه رو میگین :/ :دی http://tyekz.blog.ir/ اگر اینه که نگید چون پیش پیش میشناسیم استفاده بردیم #هارهار :/ خخخخ
میشه هم اینجور دیدش که اتفاقا واقعه رو عمیقا تجربه کردین چون سعی کردین با تمام احساس و فکرتون تحلیلش کنین و تجربه اش! چون دوس دارین به ریشه اون اتفاق برسین اینجوری باش مواجه میشین. چون دوس دارین عمیقا تجربش کنید و چیزا رو خوب بفهمین و تاثیرش رو بگیرین اینجوری میشه... و فک کنم اتفاقا همین تو عمق رفتنه و عمیق تجربه کردنه که باعث غم میشه نه خلافش :/ و این که متفاوت تر معمول مردمین به خاطر همین مدل فک کردن باعث میشه احساس تنهایی بیش از حد معمولش شه خیلی... البته اینم هس که هر چی ادم عمیق تر فک کنه که بخواد به درستی یه چیزو تجربه کنه یا بفهمه بدتر انگار غرق میشه توش و به نتیجه نمیرسه یا شاید ببینه حتی یه خط قرمزیشم این وسط زیر پا میذاره چون فکراش ترمز نداره و ازاده و اونم میتونه باعث غم شه :/ اها و اینکه فک کنم اگر قبولش کنین این منه رو اوضاع بهتر شه :دی ینی اگه با همینی که هستین حال کنین. بگین همینه که هست اصن! :دی تنهاس؟ خب به درک :)) مهم اینه که چجوری زندگی میکنه و سعی کنه جوری زندگی کنه که هم بتونه غمگین باشه هم شاد! اصن شما من شدید که من باشید اصن :/ :دی چه معنی میده فک کنید باید تو باشید! حالا ما هم بشید (ینی در عین من بودن تو هم باشید یا حتی ان ها و شما و خلاصه همه :دی) اوکیه و شاید بهترین وضعیت همینه ولی تو نباید شد :/ :دی یا فک کرد تو شاد میتونه باشه من نه و این حرفا :/ :دی یعنی من :دی فک میکنم اگر قبول کنید منه رو میشه در عین منیت هم شاد بود. غمگین بود. و هر مدل دیگه ای اصن :-"
نمیدونم چقد درست فهمیدم :دی ولی گفتم بگم حرفامو :/
مغز هممون هم پکید فک کنم. صلواتی عنایت کنیم :)))))
پاسخ:
اگه میخواستم بگم همون تو متن لینک میدادم دیگه:-))) ولی به صورت جمله ی مستقل بگم وبلاگ شهروند مریخی یکی از بهترین بلاگهاییه که تو بیان دیدم. کلا زیاد میشناسم همسن و سالای خودم رو اینجا. سینا، هشت حرفی، محمود، سایر دوستان..:-)
نه منظورم از عمیق، یه تجربه ی مهم و تکون دهنده بود. اتفاقای مهم، اتفاقای بزرگ، چیزای به یادموندنی. 
با اینکه فکر کردن بدون ترمز آدم رو به جاهایی میکشه که مجبوره قواعد رو کنار بذاره موافقم کاملا. خیلی سخته. 
من حس نمیکنم با دیگران متفاوتم، راستش همون انزوا باعث میشه خیلی بین آدمها نباشم و نتونم مقایسه کنم که چقدر آدمایی شبیه به من وجود دارن. به نظرم همه این تنهایی رو حس میکنیم. من به طورکلی گفتم. بحث غمگین بودن از تنهایی نبود. لذت بخش ترین لحظه ها برای من اونایی اند که میون جمع دوستها هستم ولی حس میکنم تنهام. درعین خوشحالی این حس رو دارم که وجودم از بقیه جداست و این یه جورایی غم انگیزه اما لذت بخشه. یه جور «رنج لذت بخش». میخواستم اصلا راجع به همین موضوع باشه پستم ولی نمیدونم چرا بیشتر حالت غرغر گرفت نوشته ام. اصلا نوشته به یه سمت دیگه رفت نمیدونم چرا!
صلوات چرا؟ ما تکبیر میگیم که شما دراین فاصله نفسی تازه کنید و ادامه صحبتهاتون رو هم بفرمایید.. بگو، مرگ بر آمریکا... :D
ولی جدا ممنون. کامنت بلند خیلی خوبی بود :)