همان

همان

همان

همان

ملاقات دوم و پشت بام مصلی همیشه نیمه کاره ی تهران

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۶:۱۴ ب.ظ

در حاشیه ی محوطه ی اصلی مصلی و در بالادست حیاط بزرگش، بعد از اینکه دو ردیف موازی رواقها به پایان رسید، یک سقف گسترده هست که گمان کنم حکم پشت بام شبستان را دارد. یک محیط مرتفع و باز و وسیع است. روی سطحش، جا به جا هواکش ها و اتاقکهای میان تهی خرپشته مانند قرار گرفته. روز هجدهم یا شاید نوزدهم اردیبهشت بود. کمی روی این پهنه ی خلوت قدم زدم. حوالی عصر بود. نمیدانم چقدر قدم زدم. گاهی انگار آحاد متعارف اندازه گیری زمان برای توصیف «مدت» لحظات نارسایی دارند. بام مصلی آنقدر مرتفع و پهناور است که میتوانستم افق را در مقابلم و تا حدودی رها از بند برجها و ساختمان ها ببینم. و آسمان فراگیرنده و سراسری جلوه میکرد. مثل آسمان کویر. آسمان آزاد و افق باز، چیزی بود که مدتها ازش محروم بوده ام. پشت بام مصلی برای من یک جور نیمچه کویر موزاییکی وسط درندشت تهران است.

برخلاف چند روز پیش، امروز حوالی غروب، آسمان متکثر و شلوغ و رنگ به رنگ بود. پست سر من، به سمت شرق که نگاه میکردی آسمان رنگ پریده و سفید و بخارآلود به نظر می آمد. فقط دورنمای محوی از رشته کوهها در افق سیاهی میزد. بالای سرت را که نگاه میکردی آسمان آبی و صاف بود با چند لکه ایر. اما درست رو به روی من به سمت مغرب، اوضاع آسمان عجیب بود. ابرها در حوالی کوههای مقابل، سرمه ای تیره رنگ و آبستن باران بودند. در خلال ابرها، آسمان به رنگ زرد کمرنگ و بیماری به چشم میخورد. این زردی درواقع تنها اثری بود که میشد از خورشید سراغ گرفت. کوها در میان حجاب پاره پاره ی ابرها، خیلی نزدیک و با جرییات فوق العاده واضح جلوه میکردند. میشد خاکه ی سفید برف پاشیده شده بر تن نیلی رنگ صخره های البرز را تشخیص داد. درارتفاع، باد پرحجم خنک و تندی به صورتم میخورد و پاره میشد و با صدای پاره شدنش نفسم پس میرفت. طاقت نیاوردم. همانجا وسط پهنه ی پشت بام روی زمین چهارزانو نشستم. «حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد/ سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من...»1

دلتنگ شدم. از آن نوع خاص «دلتنگی» که در دستور زیان عواطف آدمی، هیچ متمم و حرف اضافه ای نمیپذیرد. دلتنگ شدم ولی نه «برای»«کسی یا چیزی». یک دلتنگی مجرد. دلتنگی خالص. از اینهمه زیبایی آسمان و کوهها دلم گرفت. حیرت زده شدم که من باید با این حجم بی انتهای زیبایی و لطافت چه کنم؟ چه کنم که حق زندگی ادا شود؟ حق زیبایی رازآلودش؟ در آن لحظات زندگی یک چیز بی نهایت زیبا بود که من باهاش هیچ غلطی نمیتواستم بکنم، جز اینکه وسط بام گسترده مصلی چهارزانو بنشینم و گذشتن زمان را نظاره کنم. زمان کجا میرفت؟ دلهره گرفتم.

آن روز، هجدهم یا نوزدهم اردیبهشت، فهمیدم که من یک انسانم و روزی خواهم مرد. نه اینکه تا الان نمیدانستم ولی در آن لحظات به خصوص این را با تمام قوای عقلی و دماغی ام درک کردم. آیا همین حقیقت ساده که «ما روزی می میریم» کافی نیست که تمام عمر پر از دلهره و غم باشیم؟ پس چرا همه اینقدر عادی رفتار میکنند، انگار که هیچ خبری نیست؟


1. اخوان
۹۷/۰۲/۲۷
همان

نظرات  (۳)

هجدهم یا نوزدهم اردیبهشت روی همون پشت بومه چهارتا خانم در حالی سلفی گرفتن ندیدین؟ که اتفاقا دست بر قضا یکیشون منم؟
پاسخ:
والا اگه دیده باشم هم یادم نمی آد. همیشه گفتم بعید نیست دیده باشیم همدیگررو به شکل نشناخته، ولی خب اون درمورد انقلاب و ولیعصر بود نه مصلی! :))
محل سکونت من حوالی مصلی ست، تقریبا از پنج شش سال پیش هربار که نمابشگاه کتاب برگزار میشد سرکی به آن میزدم، اما با متن تو، تازه حس میکنم که به آن پشتبان پا گذاشتم...
خاطرم هست که یکی از مسیرهای برگشتم از دانشگاه لیسانسم، درست از خیابان کنار مصلی -خیابان قنبرزاده- میگذشت. شاید اصلی ترین نشانه های حضور مصلی برای من، نمای دیوار ممتدش در کنار خیابان بود. آن طرف خیابان بعد از چند نمایشگاه ماشین، به بوستانی کوچکی میرسیدیم که کل عرض آن ده قدم هم نبود. همیشه برای نفس تازه کردن یا گیراندن سیگار، روی یکی از چند نیمکتش می نشستم و به منظره اش خیره میشدم. عصرهای بهاری، ترکیبی از آسمان آبی، درختانی که از پشت دیوار مصلی به آسمان تاش سبز میزدند و تیرهای چراغ برق چنان از خود بی خودم میکرد که مگر با رد شدن عابر یا زنگ خوردن موبایل، دوباره به روی همان نیمکت برنمیگشتم. بهشت اگر بخواهد معنا داشته باشد، برای من باید ترکیبی از همان دیوار قهوه ای، درختان و تیر چراغ برق و صد هزار البته گوشه ای چنان دنج باشد...
باز هم بنویس از اینها رفیق جان...
پاسخ:
به خودم افتخار میکنم اگه تونسته باشم درخلال این سطر ها دوست خوبی مثل تو رو با خودم به اونجا ببرم و با هم به اون پشتبون پا گذاشته باشیم :)
خیلی ممنونم بابت به اشتراک گذاشتن حس و حال اون گوشه دنج. حقیقتش همیشه با مترو صاف از دل مصلی سر در آوردم و هیچ وقت اونجا رو زیارت نکردم. این بار اگه جیبم و اوضاعم یاری کرد و راهی تهران شدم حتما سراغ اون بوستان کوچک و منظره دیوار مصلی رو میگیرم. 
و شما هم باز از اون پست ها تحت عنوان «گریز» بنویس برامون:) و باز هم ممنون ازین کامنت.
آیا همین حقیقت ساده که «ما روزی می میریم» کافی نیست که از همین لحظات باقی مانده زنده بودنمان لذت ببریم حتی از از رنجهایمان و یک اثر هنری بیافرینیم؟ 

پاسخ:
بستگی به روحیه ی آدم داره، گاهی آدم نمیتونه لذت ببره. مزه ی خاکستر میده همه چیز و مغز آدم لکنت میگیره طوری که نمیشه چیزی خلق کرد. ولی در لحظاتی که زنده ام جدا به هنر احساس نیاز میکنم. احساس میکنم فرمی از هنر باید باشه که بتونه این عواطف رو ذخیره کنه در خودش و انتقال بده. گاهی وقایع نگاری کافی نیست. واقعا آدم دوست داره یه اثر هنری خلق کنه. از این جهت موافقم کاملا. اما به هرحال ناجوانمردانه ست که میمیریم.