همان

همان

همان

همان

دفتر بلند سیاه رنگ

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۰۷ ب.ظ

بین کتابهای کتابخانه م چشمم خورد به یک دفتر قدیمی. یک دفتر بزرگ در قطع دراز با پوشش سیاه رنگ. دوم دبیرستان که بودم، این دفتر را به مناسبت روز دانش آموز به ما هدیه دادند. از این دفتر های نفیس است. البته بیشتر به این جنسهای ارزان و بدلی میخورد. با کاغذ های بزرگ و وارفته ش و چرم مصنوعی سیاه رنگی جلدش را میپوشاند. روی همین چرم سیاه رنگش نشان و آدرس دبیرستانمان با رنگ طلایی حک شده:  الف، خیابان ت شمالی کوچه ی آبان، کوچه مهستان، مجتمع آموزشی دال. موقع خواندن آدرس یک دفعه بغض پرحجمی پلّه به پلّه از محوی سینه تا بیخ گلویم بالا آمدو مقطع به مقطع غیر قابل تحمل شد. الف... شهر دوران کودکی من بود. خیابان ت شمالی، خاطرم آمد که چطور هر روز صبح سوار تاکسیهای زرد میشدم، در هوای بخارآلود و صاف پاییز این خیابان را بالا میرفتم. از پشت پنجره ی سرنشین به حاشیه ی میدان نگاه میکردم، یک تابلوی سبز رنگ راهنمایی رانندگی که نوشته بود ت شمالی. همیشه آن لحظه ها با یک جور اضطراب دیر رسیدن و ثبت اسمم در دفتر ناظم گره میخورد. و حالا آدرس یک رده جزئی تر میشد، یعنی کوچه ی آبان، بغضم یک طبقه بالاتر آمد. کوچه آیان کوچه ی نوسازی بود با ساختمان های جوان. و جا به جا تکه زمینهای بکر و مخروبه افتاده بود که فکر کنم حالا از همه شان ساختمان بلند شده. کوچه ی مهستان را خاطرم نیست. احتمالا آن کوچه کناری مدرسه بوده یبا شاید کوچه ی کوتاه خود مدرسه. و دست آخر: مجتمع آموزشی دال. با خواندن اسم دال بغضم دقیقا به سرحد گلو رسید. تصاویر به ذهنم هجوم آورد. ماهچه های دور چشمم سفت شدند و چشمهام گرم و خیس و دردناک شد. یک رسته تصاویر شیشه ای در عین اینگه نگاهم به دفتر بود مقابلم ظاهر شد. ط.ری که درست نمیتوانستم بگویم الان نشسته ام و دارم به کتابخانه ی اتاقم نگاه میکنم یا دارم در سالن مدرسه قدم میزنم، زنده و در حال حرکت. در راهروهای خاکستری قدم میزنم. آقای ب با هیکل تنومند و چشمهی بادامی و قیافه ی بی آزارش. علی با کاپشن زمستانی کهنه ش که از پاییز تا زمستان و مدت کوتاهی از بهار همیشه تنش بود. این است که تصویر علی در حافظه م همیشه با همان کاپشن است. و بالا تر از همه خودم، که حالا 17 سالم بود. یعنی بحث سر تصاویر و وقایع  پراکنده و خاطره بازی نیست. بحث سر حضور من در آنجاست. یک حضور مضارع و زنده. دوباره خوم را در آنجا حس کردم و هوای 17 سالگی تمام دل و دماغم را پر کرده بود. با اینهمه باز فاصله ی دردناکی بین من و  این حضور 17 ساله بود. نهایتا او برای گذشته بود. شاید همین انفصال دردناک بود که باعث میشد بغض کنم. نمفیهمم اینهمه دلشوره و تحسر از کجا می آید. آن دبیرستان لعنتی هنوز دست از سرم بر نداشته. حس میکنم یک کار ناتمام یا یک جور دِینی هست که ادا نشده باقی مانده به قدری که حتی بعضی شبها خواب آنجا را میبینم. خواب میبینم تازه کنکور داده ام و در به در دنبال معافیت تحصیلی میگردم که یک سال دیگر کنکور بدهم. مدرسه معافیت نمیدهد. میگویند باید برم سربازی. از این کابوس که بیدار میشوم تا مدتی گیج و منگم. با دلهره فکر میکنم من الان دانشجو هستم؟ دانش آموزم؟ سربازم؟ پست کنکوری ام؟ بعد که سیستم عامل مغزم راه می افتد تازه یادم می آید که دانشجوی فلان خراب شده ام و دو سه سالی هم معافیت دارم. آرام میشوم ولی تمام روز اضطراب کمرنگ این کابوس باهام میماند. وجدانم مدتهاست که معذب مانده. از همه لحاظ.



»» این چهارمین پست امروز بود. دو بیت حافظ، یک نقاشی، یک نقل قول از کتاب موبی دیک قبل از این گذاشتم. اگه خواستید نگاه بندازید.

۹۷/۰۳/۰۹
همان

نظرات  (۲)

آقا میخوانمت و چه قدر خوب می نویسی! سکوت رو حمل بر نخواندن نکنی...
پاسخ:
عزیزی تو آوخ جان. خاموش هم اگر بخوانی باز حضور ارزشمندت در این وبلاگ حس میشه[پنل آمار و مشخصات بازدیدکنندگان را می بندد!] D:
ولی بی شوخی ممنونم از لطفت. منم به هرصورت همراهت هستم. راستش اتفاقا منتظر بودم کامنتی ازت دریافت کنم تا به طور ضمنی بگم متاسفانه همچنان مقدور نیست در وبلاگت کامنت بفرستم. قول میدم این تابستون یک عدد گوشی درست حسابی بخرم و مورد هجوم قرار بدم کامنتدونی ت رو :-)

+فقط بگم این پست اخیر خندیدن به ریش جوانی چقدر عالی بود. طنز قشنگی داشت. طوری که میون غم و لبخند موندم.
بعد از تموم شدن هیجده سالگی، با خودم گفتم هیچوقت دلم نمی‌خواد بزرگتر از این شه سن‌م. همینقد بمونه و توش زندگی کنم.
دوران دبیرستان جزو بخشای غریب زندگیم بود که اختیارم روی سبک زندگیم به شدت محدود بود. فقط هم من اینجوری نبودم. اکثر دبیرستانیا ناخواسته میفتن تو چرخ گوشتی که تهش باید دانشجوی فلان دانشگاه و فلان کدرشته ازش درآد. اما همون گنگیِ مسخره هم برام دوست داشتنیه. همین که صبح به صبح پاشیم بریم سر کلاس آمار و زمین و دینی و تاریخ. بعید می دونم بتونیم تا اخر عمرمون حس و حال زنگ ورزش رو لمس کنیم دوباره. یه تیکه اَزَمون کَنده شد و موند توی همون مدرسه‌ها.

پاسخ:
دقیقا همه اون حس آزادی غمناک رو دارن بعد دبیرستان. عجب دوران غریبی بود. کنده شدن یک تیکه از روحمون واقعا تعبیر قشنگیه.کاش توی متن از این لغت استفاده میکردم. " یه تیکه اَزَمون کَنده شد و موند توی همون مدرسه‌ها."