همان

همان

همان

همان

بث الشکوی as usual!

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۲۲ ب.ظ

۱

خرداد برای من بهار محسوب نمیشود. خرداد فقط یک برزخ بی مزه ی یک ماهه ست که تابستان را به بهار وصل کرده، خاصه خرداد امسال که آب  و هواش آدم را از مرداد ماهی که در راه است میترساند. گفتم در این روزهای بهاری که گذشت دائم منتظر اتفاقی بودم، بهار امسال هم به خرداد رسید و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. بیخودی اینهمه هیجانزده و منتظر بودم. غبار آمد و سوار نیامد. هنوز نمیدانم هوای بهار، عواطف آدم را تشدید میکند؟ یا حدود شدت عواطف آدمی به همین اندازه است و من چون بعد از مدتها زنده شده بودم حس کردم چیز عجیبی دارد رخ میدهد. به هرحال احساسات، بار سنگینی دارد. گاهی روان نحیف آدم طاقت این همه تکانه و تلاطم عاطفی را ندارد. این روزها انگار خوابم. منتظرم بیدار بشوم. یعنی وقتی به پایان احتمالی این سرگردانی و  پرکاه‌وارگی در باد فکر میکنم حس میکنم آن لحظه ی آزادی باید مثل برخاستن از خواب باشد. وقتی بیدار میشوی و خودت را در جای غریبه ای پیدا میکنی. چون واقعا نمیدانم کجا بیدار میشوم. فقط میدانم این سرگردانی مساوی با یک خواب است و بالاخره بیدار میشوم.


۲

من به این باور دارم که در حالت عادی، در یک آدم زنده با احساسات شدید، اگر حجم دلهره و غمی که تجربه میشود بیشتر از سرخوشی و شادی باشد مغز آدم ناخودآگاه موتورخانه ی عواطف را خاموش میکند. تا دیگری چیزی حس نکنی. اینطوری ازت در برابر احساسات منفی محافظت میکند. به هرحال دلهره مفرط برای بدن آسیب زاست. بدیش این است که وقتی موتورخانه ی احساسات خاموش شد دیگر شادی را هم حس نمیکنی. مطلقا چیزی حس نمیکنی. بهش میگوییم «افسردگی». شادی که نباشد زنده بودنی هم درکار نیست. شادی که نباشد هیچ چیزی ارزشمند نیست چه اینکه ارزش ها را شادی ما از وصول و تملک آنهاست که مشخص میکند. بعید میدانم انسان هیچ چیز دردناکی را ارزش بشمارد.

(همیشه برای من سوال بود که اینهمه هنرمندان و نویسنده ها و اندیشمندهای بزرگ برای چه سیگاری اند؟! یا میان دوستان خودم آدمهایی که به لحاظ فکری، حسابی با جوان های خالتور دودی توفیر دارند ولی سیگار از لبشان نمی افتد. میپرسم یعنی عقلشان نمیرسد که سیگار به سلامتی و به زندگی آسیب میزند؟ این آدم ها زندگی را ارزشمند نمیدانند؟ خب الان به یک فرضیه رسیدم. اینها کار با صرفه ای میکنند. آدمها درمقابل شدائد عاطفی دو راه دارند. یا افسرده بشوند یا اینکه با سیگار خودشان را تسکین بدهند. میتوانی با سیگار خودت را خلاص میکنی و زود برمیگردی به زندگی. از آن طرف میتوانی کلا احساساتت را خاموش کنی و زندگی نکنی. میتوانی افسرده بشوی. منتها اگر افسرده بشوی معلوم نیست کِی دوباره به زندگی برگردی و زندگیت به باد میرود. روزهات بیگاه میشود. نتیجه گیری: پس می بینیم که سیگار کشیدن منطقی تر است! البته شاید بگویید عده ای هم آنقدر قوت روحی دارند که خودشان را کنترل کنند و روی لبه ی تیغ ها بندبازی کنند. من اینها را داخل آدم حساب نمیکنم چون مثل سگ بهشان حسودیم میشود. این چیزها سرشتی است. یعنی این اواخر به این نتیجه رسیدم که بعضی ها به غم معتادند پس چاره ای ندارند جز اینکه به مسکن ها رو بیاورند. البته شاید دوباره دارم شکست هایم را توجیه میکنم. ولی خب توجیه درست داریم و توجیه غلط. حسابش از منویات و مقاصد ما جداست. به هرحال همچنان مواضع کودکانه ام را درقبال سیگار حفظ کرده ام. یک جور فخر به اینکه پاک پاکم مثلا.)


۳

حالا که بحث سیگار شد، بگذارید از یکی دیگر از منهیات مشهور عالم جوانی یاد کنم!

یک بار از رفیقی که خیلی ادعای میگساری و شراب شناسی اش میشود_ البته این رفیق ما لاف زیاد میزند. بعید میدانم در عمرش یک بطری عرق خارخاسک از نزدیک دیده باشد مردک. احتمالا او هم از کسی یک چیزهایی شنیده_ به هرحال یک روز از این رفیق با تجربمان پرسیدم این شراب چه حسی به آدم میدهد؟ یعنی همیشه برای من سوال بوده این مایع لعنتی که از اول تاریخ اینهمه معروف است مگر چه کاری با آدم ها کرده و میکند؟ این مستی چه حالی دارد؟... استاد فرمودند که مشروب حس خاصی به آدم نمیدهد. فقط حس آدم را تشدید میکند. یعنی اگر شاد باشی شاد ترت میکند اگر غصه دار باشی خراب تر. اگر دنبال لذت باشی با شدت بیشتری لذت میبری.

حالا تقریبا مطمئنم _البته نمیدانم قید «تقریبا» را میشود به «اطمینان» الصاق کرد یا نه. یعنی اطمینان این طور است که یا مطئنی یا نیستی. تقریبا ندارد، این را میگویم چون هنوز واژه ی مناسبی برای این حد از باورمندی پیدا نکرده ام!_ (دوباره این توضیحات داخل خط فاصله ام طولانی شد باید جمله ی قبل را باز از سر بگیرم!) داشتم میگفتم حالا تقریبا مطمئنم که بهار نوعی مسکر است. «هرمان ملویل» که در کتاب موبی دیکش همچوچیزهایی میگوید: «[کشتی پکوئود] در بهار درخشان استوا می غلتید. آن روزهای خنک آمیخته به گرمی و روشن و انباشته از احساس و عطرآگین و دیرپا و مکرر همچون جامهای بلورین شربت ایرانی بودند که گلاب‌برف بر آنها افشانده باشند.»

ملویل در جای دیگری ماه های میانی بهار (اواسط فروردین تا اواسط خرداد) را این طور توصیف میکند:  «همانگونه که وقتی آوریلApril و مهMay، آن دو دختر ُسرخ‌گونه ی رقصنده، نزد درختان زمستان‌زده ی بددل باز میگردند حتی پیر ترین سَروِ افسرده ی از هم پاشیده هم دست کم چند جوانه ی سبز از خود بیرون میدهد.»

با خواندن این تعبیرات ملویل یک جور احساس انبساط خاطر پیدا کردم_ شاید روشن ترین دلیل برای پیگیری ادبیات همین باشد. همین احساس شکفتگی ذهن آدم. ادیبات به ما تعابیر میدهد. تعابیر در ذهن آدم جا باز میکنند و یک جورهایی شریانهای ادراک آدم ظرفیت بیشتری برای جاری کردن «زندگی» پیدا میکنند. با دانستن تعابیر آدم با شدت بیشتری حس میکند. با شدن بیشتری زنده ست_ به هرحال توی این روزهای گرم تابستانی میخواهم بگویم نفرین و بدرود به بهار امسال. لعنت به بهار امسال که نصیبم از این شراب گلاب‌برف‌ افشانده فقط حزن شیرین تعمیق یافته بود و دلتنگی تشدید شده. لعنت به دختر اردیبهشت که نصیبم از جشن بزرگ بهار فقط روی نیمکتی نشستن و تماشای دزدکی رقصیدن و افشاندن گیسوش بود. میگویند جهنم از آتش تحسر شعله میکشد. میگویند آدمها تا ابد در جهنم عذاب میشکند. اگر فرض کنیم زمان دایره وار بازگردد و ما پس از مرگ دوباره و از نو همین زندگی را تکرار کنیم، بنابراین تمام این روزهای جانکاهی که از سر میگذرانم تکرار میشوند. این یعنی همان عذاب بی پایان جهنم. تمام حسرت هایی که بابت از دست رفتن بهار بیست و یک سالگی خواهم خورد شعله های جاودانه ی جهنمند. و یا شاید آن طور که ادیان انذارمان کرده اند جهنم را غفلت ها و تمرّدهای ماست که شعله ور میکند. با اطمینان میتوانم خودم را این طور خطاب کنم: خسر الدنیا و آخره.


۹۷/۰۳/۲۰
همان